Uneumbero

همم.. 
          	سلام! 
          	دیدید کی برگشته؟ 

Acha_ff

سلام عزیزم، ببخشید بی‌اجازه‌ی شما وارد مسیج بورد می‌شم و این پیام رو می‌ذارم. لطفا از فیک جدید من حمایت بکنین و یه سر بهش بزنین شاید خوشتون بیاد. منتظر نگاهِ چشم‌های قشنگتون هستم و امیدوارم فیکم ارزش وقت گذاشتن شماها رو داشته باشه♡♤
          
          
          https://www.wattpad.com/story/371005364?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Acha_ff

Mamacitascandy

سلام ʕ ꈍᴥꈍʔ 
          اگر این پیام باعث مزاحمت شده میتونی پاک‌اش کنی، فقط میخواستم یه‌ مینی فیکِ کوتاه اما اکلیلیِ سوییت رو بهت معرفی کنم که موقع خوندنش چشم هات قلب قلبی میشن و همچنین خوندنش وقت زیادی نمیبره. اگر دوست داشتی بخونش و با ووت و کامنت های خوشگلت حمایتش کن♥
          
          https://www.wattpad.com/story/313934765?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Niramwrites&wp_originator=v%2FKIP%2ByVhqttl%2BxJ%2Bo2zjhhf%2FdrGaP8dLdz7%2FtEOkYzyiXrVYt%2FAoa9l9Fm4D3GIiGCfl3XxyJWNN9%2BSvRFbfqJpdn%2BIfVSJzJd4a1zZeCLEaQCVlcr4F2NQH4SfdeDF

Zahra1370

          
          
          
          
          
          
          ساعتی بعد جسیکا با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
          دیمن  نبود
          جسیکا با ناباوری به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
          حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود،  آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
          تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
          گزشی ناشی از شرم، لذت و هیجان…
           دانشگاه از آن چیزی که جسیکا فکرش را می کرد مرموزتر بود … آن جادوی لعنتی آنچنان او و دیمن را به سمت هم کشانده بود که گویی هیچ اختیاری به جز غرق شدن در بدن های بیتاب هم نداشتند
          
          اما دیمن رفته بود
          به همین راحتی
          کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
          
          در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
          سراسیمه ردای جاد‌گری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی قلعه بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
          همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
          
          - دیمن.....
          
          اما قبل از اینکه به او برسد…..
          
          خوشحال میشم به جمع سانهایدی ها بپیوندی و ادامه داستان رو در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» بخونی: 
          
          ‏https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR
          

Uneumbero

من خیلی وقته بوکتو خوندم و منتظر ادامشم :)))))))))…
Reply