ساعتی بعد جسیکا با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
دیمن نبود
جسیکا با ناباوری به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود، آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
گزشی ناشی از شرم، لذت و هیجان…
دانشگاه از آن چیزی که جسیکا فکرش را می کرد مرموزتر بود … آن جادوی لعنتی آنچنان او و دیمن را به سمت هم کشانده بود که گویی هیچ اختیاری به جز غرق شدن در بدن های بیتاب هم نداشتند
اما دیمن رفته بود
به همین راحتی
کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
سراسیمه ردای جادگری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی قلعه بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
- دیمن.....
اما قبل از اینکه به او برسد…..
خوشحال میشم به جمع سانهایدی ها بپیوندی و ادامه داستان رو در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» بخونی:
https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR