Supernatural313
وضعیت: پایان یافته.⌛ [ نمیدانم... نمیدانم این « بدترین شبها » را شروع کردهام یا دارم شروع میکنم. اما به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بیامید، این روزهایی که دست کم اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع میشد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نوامیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده میشد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم میداشت، میدانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد.♡ ] زن مردد پرسید: یعنی اون پدرته؟ پسر اما با غم پیشانی ژاناش را بوسه زد: اون همه چیزمه! پدرم مادرم برادرم رفیقم و تنها عشق زندگیم:). اون ژانِ منه... چندشاتیِ:اوهمیشهبود #S_M_H https://www.wattpad.com/story/326991965?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Supernatural313