«_هجده روز فاکی نشنیدم صداتو...
+چون نباید میزاشتم بشنویش وقتی مردنو فریاد میزد. وقتی فهمیدم تویی که مرد من نه، همه ی وجود من بودی رو از دست دادم. وقتی واقعی تر از همیشه، تصورم از وقتی که اون بلا رو سرت آوردم جلوی چشمم میرقصید. وقتی صدام گناهکار بودنمو تو روت میکوبید. وقتی ازم متنفر بودی ... نباید میزاشتم صدام به گوشت بخوره...
_چی باعث شد فکر کنی الان همه چیز فرق کرده؟
+اینکه به خودم گفتم تَه تَه تهش مرگه و چی بهتر از مردن زیر دست تو که خودت زندگیمی؟»
معلومه از دلتنگی هلاکم یا بیشتر توضیح بدم؟؟؟
بی صبرانه منتظرشم :))))