میدونین با اینکه خیلی وقت گذشته ولی هنوز مرگ فیزی رو باور نکردم...
واقعا درناکه وقتی به لویی فکر میکنم قلبم درد میگیره....
امیدوارم یه روزی همه درداش تموم شه و خوب شه بخنده و دیگه هیچ وقت ناراحت نشه بهش حق میدم اگه بخواد موسیقیو رها کنه اگه افسرده بشه اگه بخواد بیشتر سیگار بکشه اگه اگه اگه...
اون پسر زیادی درد کشیده وقتی خیلی کوچیک بوده. پدرش ولش کرده نتونسته راحت با عشقش باشه بعد بندشو از دست داد بعد مادرشو از دست داد الانم خواهر 18سالشو...
واقعا دردناکه
میدونین با اینکه خیلی وقت گذشته ولی هنوز مرگ فیزی رو باور نکردم...
واقعا درناکه وقتی به لویی فکر میکنم قلبم درد میگیره....
امیدوارم یه روزی همه درداش تموم شه و خوب شه بخنده و دیگه هیچ وقت ناراحت نشه بهش حق میدم اگه بخواد موسیقیو رها کنه اگه افسرده بشه اگه بخواد بیشتر سیگار بکشه اگه اگه اگه...
اون پسر زیادی درد کشیده وقتی خیلی کوچیک بوده. پدرش ولش کرده نتونسته راحت با عشقش باشه بعد بندشو از دست داد بعد مادرشو از دست داد الانم خواهر 18سالشو...
واقعا دردناکه
چشماتو ببند و بوی سبزه ها رو عمیق نفس بکش...
صدای ابی که جریان داره گوشاتو نوازش میکنه...
دستهاتو باز کن و جریان بادو حس کن...
بادی که تو موهات میپیچه و بهمشون میزنه...
یه قطره اشک رو گونه هات میریزه...
قطره های بعدی پشت سر هم سرازیر میشن ولی
چشماتو اروم باز کن...
عجله نکن اروم...
بزار قلبت اروم بمونه...
برای چندلحظه فراموش کن کی هستی فراموش کن چه مشکلاتی داری فراموش کن چی میخوای فراموش کن کجایی...
فقط سعی کن از طبیعت لذت ببری اون بهت اسیب نمیزنه...
حالا اشکاتو پاک کن و یه لبخند بزن...
حس خوبی بود مگه نه؟
بزار عادتت بشه وقتی عصبانی و شکسته ای مرورش کن...
بوی سبزه ها رو تنفس کن بادو حس کن صدای اب رو بشنو..
کلبه ی کوچیکتو که یکم اونور تره تصور کن...
گیتاری که روی زمین منتظرته رو بردار و بزن و بخون و بزن و بخون.
اونقدر بلند بخون که همه ی دره از صدات پر شه...
اونقدر که خسته شی و گلوت درد بگیره...