چشم ها می بینند
وز این دیدن می گریند
قلبها می لرزند
وز این لرزیدن در خون می شکنند
در کوچه پس کوچه های گلی
یخ می زند اندام نحیف پسرکی
ز سرما
پینه می بندد دست های رنج کشیده پیرزنی
ز فقر
خم می شود پاهای زخمی و خسته پیرمردی
ز رنج
سفید می گردد گیسوان مشکی نوعروسی
ز غم
شعر از هنگامه زنوری
طفلی به نام شادی، دیری است گم شده است
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
شفیعی_کدکنی
دستانم رامیتوانی ببندی
پاهایم رامیتوانی ببندی
دهانم را میتوانی ببندی
اما ذهنم را هرگز !
یک روز
از ذهن من
از ذهن تو
از ذهن ما
هزاران پرستوی وحشی
به آسمان خواهد پرید
#ژان_پل_سارتر
دوستان عزیزاگه ی وقت اهن پاره های منو خوندید معذرت خواهی میکنم از اینکه هر کدوم ی سمته.واتپد نمیدونم چرا نظم و ویرایش متن رو بهم ریخته.منم حوصله مرتب کردن ندارم .شرمنده چشمای نازتون.