akayiito

_اسلحه رو در بیار و سمتم بگیر
          	+اینکارو نمیکنم
          	_بهت میگم اسلحه ات رو از تو کمربند لعنتیت دربیار و پیشونیم رو نشونه بگیر
          	جونگکوک آروم سمتش رفت تا لوله اسلحه معشوق سابقش، دقیقا وسط پیشونیش قرار بگیره:
          	+اگر قراره باشه کسی توسط اون یکی کشته شه، ترجیح میدم اون من باشه. چه مرگی بهتر از کشته شدن توسط تو وقتی که با اون چشمات داری نگاهم میکنی!...
          	_Those Ocean Eyes...

moonriver85

این داستان را که بخوانی، قدر سلامتی‌ات را می‌دانی
          و می‌فهمی چه نعمت بزرگی را، ناآگاهانه، در اختیار داری…
          هه‌ری دختری‌ست که پشت شیشه‌های بیمارستان زندانی شده.
          از کودکی تا نوجوانی، زندگی‌اش در راهروهای سفید و اتاق‌های سرد گذشته؛
          جایی که در آن بزرگ شده و هم‌زمان با بیماری‌اش جنگیده است.
          او مبتلا به فیبروز کیستیک است؛
          بیماری ژنتیکیِ شدیدِ تنفسی که از کودکی آغاز می‌شود
          و نفس کشیدن را به نبردی هرروزه تبدیل می‌کند.
          هر روز، نیمه‌جان روی تخت دراز می‌کشد؛
          سرم در دست،
          و سهمش از زندگی فقط تماشای بیرون از پشت پنجره‌هاست.
          هه‌ری به هم‌سن‌وسال‌هایش حسادت می‌کند،
          به مردمی که آن‌سوی شیشه‌ها
          زندگی عادی و نرمالی دارند؛
          همان چیزی که او هرگز نداشته
          و هر روز آرزویش را کرده است.
          هر صبح که بیدار می‌شود،
          به خودش قول می‌دهد این‌بار درمان را جدی‌تر بگیرد،
          قوی‌تر باشد
          و از این بیمارستان لعنتی رها شود.
          اما آیا…
          روز آزادی،
          واقعاً قرار است از راه برسد؟
          https://www.wattpad.com/story/405620402?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=moonriver85

akayiito

_اسلحه رو در بیار و سمتم بگیر
          +اینکارو نمیکنم
          _بهت میگم اسلحه ات رو از تو کمربند لعنتیت دربیار و پیشونیم رو نشونه بگیر
          جونگکوک آروم سمتش رفت تا لوله اسلحه معشوق سابقش، دقیقا وسط پیشونیش قرار بگیره:
          +اگر قراره باشه کسی توسط اون یکی کشته شه، ترجیح میدم اون من باشه. چه مرگی بهتر از کشته شدن توسط تو وقتی که با اون چشمات داری نگاهم میکنی!...
          _Those Ocean Eyes...

akayiito

"بوی خاک نم خورده توی هوا پیچیده بود و صدای بارون مثل موسیقی ای بود که توی آسمون داشت پخش میشد. سمت صندلی گوشه بالکن رفت، پتو روش رو برداشت، روش نشست و پتو رو دور خودش پیچید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد. به آسمون قرمز رنگ خیره شد. شاید اونم مثل قلبش داشت گریه میکرد؛ به جایی رسیده بود که دیگه هیچی نمیدونست، فقط‌ میخواست گریه کنه اما اشکی برای ریختن نداشت. نفس عمیقی کشید و تمام هوا رو داخل ریه هاش کشید. "کاش سیگار داشتم" تو ذهنش اومد اما با سری که تکون داد از ذهنش پرید."
          
          _Your Eyes Tell 
          _coming soon...

AfraBehfar

مرسی که آندر رو خوندی♡~♡

akayiito

@Purple_Whisky خوشحال میشم لاولی
Reply

AfraBehfar

@akayiito 
            کلی فیکشن دارم هنوز نخوندم و وقت نمیکنم. ولی اد میکنم اگه رسیدم میخونم هانی♡
Reply

akayiito

اگر دوست داشتی فیک منم بخون:))))
Reply