ameliaf2001

پیروزی
          	دلدار
          	قدرت
          	تاب آوری... 
          	اینها همه داستان هایی بود که در گوشش خوانده میشد 
          	میگفت :«سعی کن مثل درخت بلوط باشی، همیشه پیروز همیشه قدرتمند ، دلدار خوبی برای دلداده ات باشی
          	بتونی ریشه های محکمی داشته باشی تا همیشه تو تمام تلنگر ها تحمل بالایی داشته باشی اینقدری رشد کنی که بتونی سایه خوبی برای اطرافیانت باشی اونقدری تنومند باشی که یه تکیه گاه محکمی باشی»
          	اما اینها همه هیچ بود... 
          	اینها همه مثل دود بعد از خاموشی اتش به سمت اسمان رفتند 
          	مثل برگ پاییزی که زرد شده ریختند و زیر پای دیگران له شدند 
          	شاید دیگر نمیشد
          	شاید دیگر زمان برگ دادن دوباره از بین رفته بود 
          	شاید دیگر عمر 100 ساله طی شده بود و وقت خشک شدن ریشه ها بود 
          	وقت این بود کنده شود و به خاطره ها سپرده شود... 

Theaurrora

جیسونگ پسری ساده و معصوم بود، ولی پشت لبخند ملایمش یه راز تاریک پنهون بود. چیزی که مینهو خیلی دیر فهمید... و وقتی فهمید، وارد جهنمی شد که جیسونگ با دست های خودش ساخته بود.
          
          -"من اون فرشته‌ای نیستم که تو تو خیال‌هات ساختی، لی مینهو... من زهر می‌ریزم تو جامی که با لبخند بهت تعارف می‌کنم. دنیامون پر شده از درد و وسواس، جایی که تنها راه زندگی کنار من، قدم زدن تو سقوطه.
          حالا بگو، می‌تونی این شیطان رو دوست داشته باشی؟ یا اینکه این عشق لعنتی، آخرش ما رو نابود می‌کنه؟"
          
          اگه دنبال فیکشن مینسونگ هستی که با لطافت شروع می‌شه ولی آروم‌آروم کشیده می‌شی به دنیای تاریکی که از اعتماد، کنترل می‌سازه و از عشق، وسواس، پیشنهاد میدم موگه رو بخونی:)
          خوشحال میشم به جمع برف کوچولوهای من بپیوندی♡
          https://www.wattpad.com/story/397971590?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Theaurrora

ameliaf2001

پیروزی
          دلدار
          قدرت
          تاب آوری... 
          اینها همه داستان هایی بود که در گوشش خوانده میشد 
          میگفت :«سعی کن مثل درخت بلوط باشی، همیشه پیروز همیشه قدرتمند ، دلدار خوبی برای دلداده ات باشی
          بتونی ریشه های محکمی داشته باشی تا همیشه تو تمام تلنگر ها تحمل بالایی داشته باشی اینقدری رشد کنی که بتونی سایه خوبی برای اطرافیانت باشی اونقدری تنومند باشی که یه تکیه گاه محکمی باشی»
          اما اینها همه هیچ بود... 
          اینها همه مثل دود بعد از خاموشی اتش به سمت اسمان رفتند 
          مثل برگ پاییزی که زرد شده ریختند و زیر پای دیگران له شدند 
          شاید دیگر نمیشد
          شاید دیگر زمان برگ دادن دوباره از بین رفته بود 
          شاید دیگر عمر 100 ساله طی شده بود و وقت خشک شدن ریشه ها بود 
          وقت این بود کنده شود و به خاطره ها سپرده شود... 

YUMI_AYSAL

سلام کیوتچه:) 
          خوشحال میشم به فیک منم سر بزنی
          I think you'd like this story: "Among the breaths! " by YUMI_AYSAL on Wattpad https://www.wattpad.com/story/403606749?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=YUMI_AYSAL