هلو بستی،
میخوام بهت یه کتاب هدیه بدم ولی قبلش ،
بیا باهم بریم توی خیابونای لندن دور دور
و بعد یه سری به پارکی که زیام باهم آشنا شدن بزنیم و از کافه ای که زین برای لیام شکلات داغ خریده ،
هر خوراکی ای که دوست داریم بخریم و تا رسیدن به محلی که کتاب رو گذاشتم با خوردنشون مشغول شیم ،
همینجاست
* کتاب رو به سمتت میگیرم
برای تویه ، میدونم چیز با ارزشی نیست ولی با عشق بهت میدمش:)
لاو یو❤
https://www.wattpad.com/story/305086937?
من به یه نتیجهای رسیدمممم
وقتی ففای شما رو میخونم از مال خودم بدم میاد حس میکنم مسخرهست
تو مدرسه هم هر موقع انشا مینوشتم همین حسو داشتممم
البته الان ۱۸ سالمه و مدرسم تموم شده =)))
فاک به این زندگی کیری
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسیم به خوابش نمیکند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
هر روزت به زیبایی بهار،و پر از عطر گل(:
مراقب خودت و قشنگیات باش..
فراموش نکن چقدر با ارزشی..
دوستت دارم..
هیچی بدتر از این نیست که بابات صدای آهنگای کسشرشو تو ماشین زیاد کنه و حتی از هندزفریت هم رد بشه
سه ساعته تو جاده ایم و من دیگه نمیکشم وای بسهههه دیگهههه
یا منو بکشید یا خودمو میکشم
وای-
خسته شدممممممممم
طقعقعکطمغقطثغمطثغمطمغطثغثططقغممطقغمثغططثغمنثغطیغم