یه داستان نوشته شد بر اساس واقعیت به اسم خاطرات و به زیبایی به پایان رسید ولی اون پایان واقعی نبود شایدم ناقص بود...هرچی که بود میشه گفت داستان تموم شد ولی زندگی که خاطرات از روی اون نوشته شده بود هنوز ادامه داره و نویسنده دیگه جایی رو نداره که افکارشو اونجا جا بزاره...
Pov: jennie
"داشتی با خودت چی فکر میکردی؟ مانوبان لعنتی یکم حرفه ای باش چرا باید توی یه سال اون همه غلطو پشته هم..."
اجازه نداد حرف بزنم با صدایی بلند تر از خودم چیزی نزدیک به بغض و درد داد زد "که دیگه اون آدم تو نباشی. که دیگه سر تیتر ویدیوهات ننویسن پر هیت ترین آیدل کیپاپ. بزار از من متنفر باشن که تو بخندی....حتی اگه توعم ازم متنفری...میخوام بخندی"
میخوام دوباره احساس آزادی کنم ولی منطقم آزادی رو نقض میکنه انگاری هیچوقت این کلمه واقعیت نداشته...اگرم داشته باشه خودش باعث ازبین رفتن خودش میشه چون آزادی یعنی بی قانونی و اونوقت دیگه نمیشه حروم زاده هارو به زنجیر کشید مگه با خون ریزی پس بازم بعضیا مسئول میشن برای نجات دیگری، همون کسایی که تمام عمر برای دیگران از رویا هاشون گذشتن.
Telegram: @Whore_house_of_hell