firoo_sunshine

خلاصه ی فیکشن من جنی شاهدخت هفتم گوریو مادرم به گیسانگ از سلسله ی هانه اون صیغه ی مورد علاقه ی پادشاهه اما منو برادر تنیم مجبور بودیم واژه ی نامشروع رو تمام عمر با خودمون بکشیم!
          برای فرار از ازدواج با پسر عموم به سرزمینهان رفتم و اونجا با شاهزاده های هان آشنا شدم.
          
          https://www.wattpad.com/story/376207159?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=firoo_sunshine

Firooze2002

سلام دوست داشتی خلاصه‌اشو بخون>>
          
          همه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغه‌ی پسرعموی اولم بشم!
          
          من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه!
          اون صیغه‌ی مورد علاقه‌ی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژه‌ی نامشروع رو تموم عمر با خودمون بکشیم!
          برای فرار از ازدواج اجباری به سرزمین هان پناه بردم تا برادرمو پیدا کنم!
          اما اونجا درگیر دو شاهزاده‌ی هان، تهیونگ و سهون شدم!
          
          https://www.wattpad.com/story/366062796?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Firooze2002

Alittlemoonlight2021

سلام ببخشید اینجا رو شلوغ میکنم اما خوشحال میشم اولین فیکم رو بخونی و نظرتو دربارش بگی ♥️ کاپلشم جنلیساس و توضیحات بیشتر اینجا هست 
          https://www.wattpad.com/story/319988664?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_reading&wp_page=reading&wp_uname=Alittlemoonlight2021&wp_originator=U3gTFMYiK7Bu1VgRcDC6FjPsjAm5lF6bd0WeIOlmQGh%2BjHciMQGnhN1fy3IkJQeKuCzAMuum9YRHmRfXJaXh0NcuMHnrKfKbNwQO3LqWpTYLE5gFLfU64I4ps5W3QJRc

iii_bts

__completed__
          
          
          معجزه ی من...
          
          توی تاریک ترین روزای زندگیم...
          
          وقتی که همه چیز به هم ریخته بود...
          
          تو پا گذاشتی توی دنیام...
          
          نمیدونم چی شد و چطور شد اما...
          
          حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره...
          
          
          __________________________________________
          
           داستان از جایی شروع میشه که سولوییست معروف کره ، همسرش رو توی سانحه ی تصادف از دست میده... 
          
          بعد از این واقعه ی شوم... درست وسط تاریک ترین روزای زندگی جونگ کوک، دختری پا میذاره توی زندگیش که ...
          
          
          https://www.wattpad.com/story/307571517?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=iii_asal&wp_originator=MR1RA3ovwHwLLO8Ut0JIUFdZlY6hJcvF7xw9MDxBDwuHMYg1lV%2FzCUg77mSPM9Y46YyM2HxYWoReYrLotz4DGB7%2Bzb1tFg8AdPRKquNhGMu8GUBNVFsCcLEu9kLjaKAi

iii_bts

__completed__
          قسمتی از رمان:
          
          هانا توی سکوت هق هق کردو گفت:
          _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم‌... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میاد؟
          تهیونگ نمیتونست حرف بزنه، هانا موهای تهیونگو نوازش کردو گفت:
          _تهیونگ... فقط یه خواهش ازت دارم... این تنها خواهشمه بعد از شش ماه همسرت بودن... میشه از بائک هیون مواظبت کنی؟ میشه مثه من پسش نزنی؟... میشه دوسش داشته باشی؟
          _بائک هیون؟
          هانا لبخند زدو گفت:
          _خودت این اسمو انتخاب کردی... توی مصاحبت گفتی میخوای اسم پسر اولتو بائک هیون بذاری!... حتی وقت اینکه با هم اسم انتخاب کنیمو نداشتیم... 
          
          ژانر : عاشقانه، درام، دختر پسری
          کارکتر ها: تهیونگ، هانا و ...
          وضعیت: کامل شده
          https://www.wattpad.com/story/289325717?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=iii_asal&wp_originator=N78MBIVgpCgiDYdJAs3kQAlBSBKYaVIk8XZ7fS2iVhPxsgnqnKES7KnJ%2BIduNuso5pSRSRMDJcR7gsbGTOWr8ArIr4%2BG8KSTVRyIY4uEKlW2Z7j%2B9t6YibyjIfi6Cl6R