ذوق نوشتم کور شده بود
استعداد و علاقه من به طبیعت گره خورده بود
قلم من به آسمون زنجیر شده بود، اون روزها از پنجره کوچیکی آسمون رو میدیدم.
آسمون کوچیک بود، ساختمون ها بلند.
و رقص قلمِ من، در چهارچوب فلزی و مربعی ای محاط شده بود.
نوشتن ام هیچوقت از اون چهارچوب فراتر نمیرفت , هر خط تکرار خط قبلی بود.
تصاویر نقاشی هام پر از زاویه شده بود.
زاویه ها خفه ام میکردن.
کوچیک و کوچیک تر می شدم.
سرم رو که بالا میآوردم، سقف مستطیلی رو میدیدم و سرم رو پایین می انداختم، کتابهای مکعبی .
خط ها همه، خط کسری ، نوشتن؛ تند و بی دقت، آرامش پیچ و تاب دادن خط نستعلیق از دست رفته بود .
دیگه خودمو هنرمند نمیدونستم فقط مهارت داشتم، در حل کردن چند تا مسئله تکراری، یا تصور دقیق شکل مدل فیزیکی.
باغمون رو فروختیم.
مادامی که هنوز نفروخته بودیم، دستم باز بود.
تا میتونستم مینوشتم .الان باغمون رو فدای ی مکعب بزرگ دیگه به اسم خونه کردیم که پنجره بزرگتری داشته باشه .
آسمان را بفروشید که پنجره بخرید .
باغ رو از تلویزیون میبینم دور تر که میرم، اونم توی ی قاب مستطیلی حبس شده .
یا شاید من حبس شدم!
حتی پارکی که میرم هم بین دیوارای مستطیلی بی انتها قرار داره و اینجا که مینویسم، این صفحه هم قابل لمس نیست، قابل دیدن نیست، لطافط و پیچیدگی و گردی نداره.
من دستامو روی کلید های مربعی، گوشی مستطیلی می کشم و خودمو به اون راه میزنم .
حتی الگوی لباسهام خشک و ساده و صافه، مخصوصا فرم مدرسه.
ولی میدونم که زیر اون سختی و تیرگی اش، منم قوس و چرخش دارم، منم بالا و پایین دارم، کم و زیاد، غم و شادی ، خشم و ترس، اشک و درد .
باید برای خودم لباسای جدید بخرم.