darya_mhb
Link to CommentCode of ConductWattpad Safety Portal
سر میخوره لبه کاناپه و دستش بخاطر سنگینی فلز، پایین کشیده میشه. وقتی که میخواد حلقه رو در بیاره، انگشتهاش میلرزه. میدونه اگه دربیاره، قرار نیست چیزی جای کبودیش رو بپوشونه. میدونه نمیتونه ول کنه، میدونه گیر افتاده و میدونه که زنجیر رو خودش هر بار تنگتر میکنه. سره دیگه زنجیر ول شده، همه قفلها بازه اما اون هنوز اونجا نشسته، فلز رو میکشه تا دیگه نتونه نفس بکشه. هنوزم نگاهش به ته اون بیابونه تا یک بار دیگه، سر زنجیر کشیده شه و اون خفگی رو حس کنه. اون خفگی که باعث میشه دیگه دست و پا نزنه؛ اونی که مرگی عمیق رو توی پوستش پیوند میزنه. "الان مونده دیوونگی بد توی جونمو آروم نمیشم انقدر بده دردم" نمیتونه نفس بکشه وقتی دستها گردنش رو فشار نمیدن. -دیوانه پ.ن: هیچ وقت فکر نمیکردم با آهنگ آدمی مثل دورچی بنویسم، اما بعد از ماهها نوشتم پس اینو یه نشونه خوب در نظر میگیرم
Lecarus
سلام دریای عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه نمیدونم این پیام رو میبینی یا نه ولی خب میخواستم بگم ممنون که مینویسی، ممنون که star shopping رو نوشتی چون تنها چیزیه که من رو آروم میکنه. هربار که ناراحتم و ناراحتیم داره از کنترل خارج میشه آخرین پناهمه و هیچوقت ناامیدم نمی کنه. هربار میخونمش و هربار مثل بار اول درد داره و هربار باعث میشه اشکم در بیاد ولی در نهایت آرومم میکنه. در نهایت بهم اجازه میده یه نفس راحت بکشم و ادامه بدم کاری که لویی هیچوقت نتونست بکنه. ممنونم ازت؛ تو حتی نمیدونی من کی هستم ولی تو سخت ترین موقعیتهای زندگیم نوشتههات نجاتم دادن. کاش میشد جبران کنم.
boooIshere
یاد اولین باری که ژانویه خوندم افتادم تا صبح گریه کرده بودم و تو شوک روانی بودم بهترین چیزی بود که تو عمرم خونده بودم هنوزم بعد این همه مدت داستانش یادمه و دوستش دارم=))
darya_mhb
سر میخوره لبه کاناپه و دستش بخاطر سنگینی فلز، پایین کشیده میشه. وقتی که میخواد حلقه رو در بیاره، انگشتهاش میلرزه. میدونه اگه دربیاره، قرار نیست چیزی جای کبودیش رو بپوشونه. میدونه نمیتونه ول کنه، میدونه گیر افتاده و میدونه که زنجیر رو خودش هر بار تنگتر میکنه. سره دیگه زنجیر ول شده، همه قفلها بازه اما اون هنوز اونجا نشسته، فلز رو میکشه تا دیگه نتونه نفس بکشه. هنوزم نگاهش به ته اون بیابونه تا یک بار دیگه، سر زنجیر کشیده شه و اون خفگی رو حس کنه. اون خفگی که باعث میشه دیگه دست و پا نزنه؛ اونی که مرگی عمیق رو توی پوستش پیوند میزنه. "الان مونده دیوونگی بد توی جونمو آروم نمیشم انقدر بده دردم" نمیتونه نفس بکشه وقتی دستها گردنش رو فشار نمیدن. -دیوانه پ.ن: هیچ وقت فکر نمیکردم با آهنگ آدمی مثل دورچی بنویسم، اما بعد از ماهها نوشتم پس اینو یه نشونه خوب در نظر میگیرم
darya_mhb
اگرچه مرا دیوانه می خوانند، اما من تنها انسانی هستم که فراموش شده ام؛ اما فراموش نکرده ام. سخنی نمی گویم، اما آیا چشمانم سکوت می کنند؟ آیا دستانم آرام می گیرند تا برایت از درد ننویسم؟ از این مرگ؟
estestyles13
میام بوکاتو میخونم غمگین میشم میرم
darya_mhb
بخش سخت آن، رفتن نبود. جایی که درد میکرد در بودن بود. در ماندن. در بودنی که چشمهای تار سراسر آن را پوشانده بودند. بودنی که لیاقت تو نبود. و این در تفسیر عشق نبود؛ درباره غمهایی بود که من برایت به ارمغان آورده بودم و مرگی که در انتظار بودم تا تو بیدارش کنی. درباره یه تنهایی عمیق در رگها بود که نیاز داشتند تا کسی برای لحظاتی هم که شده آنها را لمس کند، به غزلشان گوش دهد و سکوتی را عامدانه انتخاب کند. این زخمها لایق یک سوگواری بیانتها و دشتی از گلهای سوسن بودند. اما زخمهایی عمیق که مرهم بوسههای تو درمانش نمیکرد؛ زخمهایی که لایق بوسههای تو نبودند. این سنگینی غریب درون سینهام تو را هم آلوده میکرد. باید چون چلچلهای میجهیدم تا پیش از اینکه آتشم به خانهات برسد، رفته باشم. باید کوچ میکردم و زخمهایم را میبردم. به شهلایی چشمانت فکر میکنم و زمزمهی اینکه نمیتوانستم برای گُلت، ساقهای باشم اطرافم را چون مِهی سبک، خفه میکند. به صدایت که فرهادی کوهکن بود برای رنج شیرین من. به درخشش حلقهی آویخته به گوشات؛ حلقهای که میخواستم چون مجنون بر در آن باشم. بخش سخت زیباییات، رفتن نبود. دشواریاش هنگامی پوستم را از هم درید که نتوانستم در تو حل شوم، نتوانستم از اندوه نشسته بر افکارت بپرم و تو را از آن خود کنم. سفسطه است؛ بودن تو تماما بیمنطق بود و من آنقدر بینفس از غم که نتوانستم به علتها بیندیشم. نه. رفتن دشوار نبود. ماندن وقتی آنقدر دور بودم که نمیتوانستم قطره سرد عرق را نیمهشب هنگامی که از کابوس وحشتزده بودی، لمس کنم، سخت بود. ماندن وقتی به اندازه نیاز مجنون نبودم، سخت بود. اما به انگار دیگر نیازی به افسوس نیست؛ چرا که پس از این مجنونی خواهم شد بی نصیب. آن دیوانهای که در تاریخ نامش را حتی به یاد نیز نداشتند تا حماقتش را به نثر درآورند. دیوانهای آزاد از نام اما زنجیر افکار. من پس از این زخمهایی با عطر خون تو خواهم داشت. بماند به یادگار از اولین عشقی که داشتم؛ از اولین معشوق و عاشقی که بودم.
Bhriiii
@darya_mhb خیلی زیبا بود و عجیب حرف دل ادم بود هعی واقعا به زیباترین راه ممکن روح ادمو میشکافی با قلمت
•
Reply
darya_mhb
چه چیزی بهتر از آغاز ژانویه با ژانویه؟ ژانویه و فوریه رو دوباره پابلیش کردم
Bhriiii
@itsblurryname ای عزیز درود تمامی جهانیان بر تو باد با این سخنت بمولا که حححقق گفتی اصلا یه طعم دیگه ای داره مومنتو با بقیه
•
Reply
darya_mhb
واتپد دنده ها رو پاک کرد- Well, it's not like I didn't see it coming
sonyia_directioner
@darya_mhb قربون چشات برم بقیه رو هم انپاب کن بلایی سر اونا نیاد :)))))))
•
Reply
darya_mhb
امروز لوگاین کردم تا یه سری به داستانهام بزنم و ناخودآگاه کلیک کردم روی ژانویه و اولین چیزی یادم اومد، خود اون دورانم بود. اینکه نمیتونستم بگم کجا درد میکنه اما هزاران بار توی نوشتههام به تصویر در اوردمش. نمیفهمیدم چه مرگمه اما به کلمهها نگاه میکنم و حالا میتونم با اطمینان بگم از کجا زخمی شده بودم. به هری ژانویه فکر میکنم و خود ۱۳ سالهم رو به یاد میارم که برای اولین بار این شخصیت رو خلق میکرد؛ که توی ژانویه نوشتم "ترسناک بود؛ اما نه بخاطر قدرت دستهاش. بخاطر بریدگیهای زیر پوستش" و حالا به ردهای کمرنگ توی رونهام نگاه میکنم و نفس میکشم. قبلا مامانم بهم گفت "اینکه بفهمی چرا مینویسی، باعث میشه ادامه بدی" و حالا میفهمم چرا مینوشتم. مینوشتم چون میتونستم اون احساساتی که برای من بچه خیلی غیرقابل فهم بود، درک کنم. مینوشتم تا منِ ۱۸ ساله بتونه با افتخار بگه سالیانه ساله دیگه به خودش آسیب نمیزنه. که بگه بالاخره داره زندگی میکنه. من، ممنونم که نوشتی؛ و شما، ممنونم که من رو شنیدید.
_meshkan_
@darya_mhb من عاشق ژانویه بودم این پیامو برای این گذاشتم که بهت بگم ممنونم که نوشتیش
•
Reply
Sonithetease
@darya_mhb ژانویه اولین ففای بود که خوندم. یادمه حدودا ساعت شیش صبح بود و من کل فف رو خوندم و تموم کردم. خیلی حس خفنی بهم داد. و به نظرم خلق کردن یه کاراکتر که فقط خود نویسنده میفهمه چقدر درداش شبیه به خود آدمه راه خوبیه برای پشت سر گذاشتن تراما و بهتر شدن. خیلی دوست داشتم این کارو خودم هم بکنم ولی هنوز که نکردم. شاید منم یه روز این کارو بکنم؟
•
Reply