ولی اون خشک شد . کل وجودش . یه سرمای سوزناک از نوک انگشتای پاش شروع کرد به بالا اومدن و از چشماش بیرون زد . سرما باعث شد چشماش بسوزن . درست مثل چشمای ادمی که ساعتها بدون پلک زدن توی برف مونده باشه . بدنش میلرزید درست مثل ادمی که زیر بهمن مونده باشه . انجماد فقط حال اون لحظه بکهیون بود . کتابای علمی دروغ میگفتن . اونجا توی اون اتاق هیچ اثری از برف و کولاک نبود . ولی بکهیون یخ بست . احساس ناامنی و نگرانی و سردرگمی یه جوری در لحظه احاطه اش کرده بودن که باورش نمیشد انسان قابلیت این همه تغییر حس توی کمتر از نیم ساعت و داشته باشه . اول که با دیدن چانیول خوشحال شد . بعد عصبانی و حالا هم غم . الان میفهمید معنی تهدید یونا چی بوده . از حالا به بعد قرار بود بترسه . از اینکه چانیول و از دست بده و یا از اینکه چانیول هیچ وقت مال اون نبوده .
بکهیون اینبار دیگه واقعا پاهاش و حس نمیکرد . اینبار دیگه نمیتونست بجنگه . همه چیز یهویی شد . بکهیون روی زمین افتاد و چانیول با بدن زخمی برای گرفتنش خیز برداشت .