e3tgma

nasi_lynx

_WrongSideOfHeaven_

های
          خلاصه داستانمو بخون اگه خوشت اومد ادش کن ریدینگ لیستت
          
          داستان‌ کوتاه چانبک
          من از اندوه می‌نویسم
          
          یه روز یه شخصی که برام عزیز بود بهم گفت:
          -تو یه رابطه فقط دوست داشتن مهم نیست. بعضی رابطه ها سرانجامی ندارن. اگه اندازه دنیای هم نباشین، باید بذاری طرفت بره. حتی اگه همو دوست داشته باشین، حتی اگه دلت بشکنه.
          و من جواب دادم:
          -اگه همو دوست داشته باشیم چرا باید از هم بگذریم؟ 
          
          سالها بعد از کسی که دوست داشتم گذشتم. هنوز دوستش دارم. هنوزم قلبم شکسته‌. 
          
          راه‌هایی که بدون هم رفتیمو نمیشه برگردیم؟
          
          https://www.wattpad.com/story/280733713?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=_WrongSideOfHeaven_&wp_originator=1ADxksid7cZxqSLyOD%2B8yTH05u1p2EfJ%2BFz3NPFXXmeZxXL1%2BG3Lq09nQi6RfOFOBKhnodCnFKlYfDd8X8usL2wFh1pngpTYFJts8FBOSPAXnE5xHRwuA2DkMJ0Kvrsz

agavetuberosa

ولی اون خشک شد . کل وجودش . یه سرمای سوزناک از نوک انگشتای پاش شروع کرد به بالا اومدن و از چشماش بیرون زد  . سرما باعث شد چشماش بسوزن . درست مثل چشمای ادمی که ساعتها بدون پلک زدن توی برف مونده باشه . بدنش میلرزید درست مثل ادمی که زیر بهمن مونده باشه . انجماد فقط حال اون لحظه بکهیون بود . کتابای علمی دروغ میگفتن . اونجا توی اون اتاق هیچ اثری از برف و کولاک نبود . ولی بکهیون یخ بست . احساس ناامنی و نگرانی و سردرگمی یه جوری در لحظه احاطه اش کرده بودن که باورش نمیشد انسان قابلیت این همه تغییر حس توی کمتر از نیم ساعت و داشته باشه . اول که با دیدن چانیول خوشحال شد . بعد عصبانی و حالا هم غم . الان میفهمید معنی تهدید یونا چی بوده . از حالا به بعد قرار بود بترسه . از اینکه چانیول و از دست بده و یا از اینکه چانیول هیچ وقت مال اون نبوده .
          بکهیون اینبار دیگه واقعا پاهاش و حس نمیکرد . اینبار دیگه نمیتونست بجنگه . همه چیز یهویی شد . بکهیون روی زمین افتاد و چانیول با بدن زخمی برای گرفتنش خیز برداشت .