_بابایی،مامان کجا رفته؟!
بغضم رو قورت دادم.مگی مرده...حتی خودمم نمیتونم اینو باور کنم،چی به این بچه جواب بدم؟!
_اون...اون رفته یه جای خیلی خییییییلی دور
_کی بر میگرده؟
صدای درونم گفت اون بر نمیگرده... جواب دادم :"به زودی.خیلی زود"
اما نمیدونستم که باید این حرفو جدی بگیرم،مارگارت من بر میگرده،باز هم با دزدیدن من!!
قسمتی از فن فیک من دایرکشنر هستم.
خوشحال میشم که یه سری بهش بزنی و نظرت رو راجبش بگی!
منتظر حضور گرمت هستم دوستم
سلااام عزیزم ^-^ من یکی از طرفدارای داستان لری هستم که ترجمه میکنی D: کلی کار ترجمتو دوس میدارم :)) راستی من دارم یه داستان با یه ایده ی کاملأ متفاوت و جدید می نویسم از وان دی و زین ب اسم revelution! خیلی خوشحال می شم به پیجم بیای و بخونیش و نظرتو راجع بهش بم بگی ^_^ این کار اولمه و حمایت مترجم خوبی مثل تو واقعأ می تونه بهم انگیزه بده ! ممنونم❤
@maryam__2001 مریم جان من دنبال کننده ی کارات هستم. و راستی میخواستم بگم اون ف ف یه قسمتی وااااقعاااا زیبا بود و اینکه اشکمو دراورد! شاید چون واقعا همچین اتفاقی برای من خواهد افتاد. کاراتو دنبال میکنم ؛) نگران نباش