sam_hanoul

سلاااام
          
          ببخشید اومدم تو مسیج بردت ( ˘ ³˘)❤ 
          
          بخشی از داستان: 
          تهیونگ روبروی بنگ شی هیوک ایستاد و با تحکمی عجیب گفت: اگر بخوای دوباره اذیتش کنی من از گروه میرم. مهم نیست بعدش چی میشه. ذره ای اهمیت نداره. به نفع خودته که حرفمو جدی بگیری. 
          هیچکس فکر نمیکرد تهیوتگ به خاطر یک دختر، گروه را ترک کند...
          
          https://www.wattpad.com/story/283817395?utm_source=android&utm_medium=whatsapp&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=sam_hanoul&wp_originator=ZBK3uvbamfue7kQBuzXGU6qUV1hihzgnOwRFgRnIHAnGnx9nUHlZfCqJF5%2FsC2Fmw1nomphl3%2FXffugUpec5YB09SxjazpgTA2k6%2BrKLg%2FbylaLkG5x2sZyeXYT6gugF

thekillingm00n

"گاهی اوقات فکر میکنم تنها راه متوقف کردن درد اینه که اصلا وجود نداشته باشم.
          و بعد این به ذهنم میرسه که نه،من از قبل هم وجود نداشتم."
          یه نگاهی به رمانم بنداز.شاید خوشت بیاد،شاید هم نه:))