«دلم نمیخواهد بیرون بروم؛
دلم نمیخواهد کتاب بخوانم.
در خانه بیقرارم حتی دلم
نمیخواهد با کسی حرف بزنم.
منتظرم، فقط منتظرم و دردناکتر
از همه این است که، نمیدانم
منتظر چه چیزی هستم؟»
« گاهی برگرد و بغلم کن
برگرد و تنگ بغلم کن
وقتی حافظهٔ تن بیدار میشود
هوسی قدیمی دوباره در خون میدود
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
و دستها هوای لمس تو را دارند
گاهی برگرد و بغلم کن؛
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
مرا با خود ببر، در شب. »
« دستانت را به من بده
که قلبم آنجا بسته است.
دنیا در میان دستانت پنهان است،
حتی برای لحظهای.
دستانت را به من بده
که جانم آنجا خفته است؛
که جانم آنجا برای ابد خفته است. »
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.