«دلم نمیخواهد بیرون بروم؛
دلم نمیخواهد کتاب بخوانم.
در خانه بیقرارم حتی دلم
نمیخواهد با کسی حرف بزنم.
منتظرم، فقط منتظرم و دردناکتر
از همه این است که، نمیدانم
منتظر چه چیزی هستم؟»
« گاهی برگرد و بغلم کن
برگرد و تنگ بغلم کن
وقتی حافظهٔ تن بیدار میشود
هوسی قدیمی دوباره در خون میدود
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
و دستها هوای لمس تو را دارند
گاهی برگرد و بغلم کن؛
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
مرا با خود ببر، در شب. »