hara6104

خب خب من با یه غیبت کبری برگشتم *با اینکه کسی منتظرم نبوده* فرمالیته این پیامو میزارم بزودی قراره هفته ای یه وانشات *یا چند شاتی* اینجا آپ بشه ک خب جدا امیدوارم دوست داشته باشین ^^*صدای جیرجیرک* 
          	حس تو یه سالن خالی صحبت کردن بهم دست داده صدام میپیچه ...به هر حال

hara6104

خب خب من با یه غیبت کبری برگشتم *با اینکه کسی منتظرم نبوده* فرمالیته این پیامو میزارم بزودی قراره هفته ای یه وانشات *یا چند شاتی* اینجا آپ بشه ک خب جدا امیدوارم دوست داشته باشین ^^*صدای جیرجیرک* 
          حس تو یه سالن خالی صحبت کردن بهم دست داده صدام میپیچه ...به هر حال

Firooze2002

قفسه ی سینه‌ی چانیول بالا و پایین میشد و سفت و سخت تپانچه رو توی دستش نگه داشته بود.
          
          به قد بلند این پسر نمیخورد که تا به حال آدم نکشته باشه!
          
          بکهیون خودشو بالا کشید و تکیه‌اشو به کیسه های برنج پشت سرش داد.
          
          آروم آروم و یکی در میون نفس میکشید.
          
          پاهای فرمانده جا به جاییِ ریزی داشت و همین باعث شد بک حرکت بعدیش رو حدس بزنه!
          - شلیک کن!
          
          فریادِ بک همزمان با حمله‌ی فرمانده به سمت چان بود!
          
          سعی میکرد تا اسلحه رو از دست چان بگیره اما چانیول هم نمیخواست عقب بکشه.
          
          با پاش محکم به زانوی چانیول کوبید؛
          زانوش خم شد اما خودشو نباخت.
          ضربه‌ی بعدیش درست جای قبلیش بود و اینبار صدای آخ چان رو درآورد.
          
          کم کم داشت موفق میشد پارک رو منقلب کنه که صدای شلیک گلوله گوش همشونو کر کرد و باعث شد چند ثانیه سنگ کوپ کنند!
          
          بکهیون نفس نفس میزد و خیره به رنگ پریده‌ی چان خواست چیزی بگه که...
          
          قسمتی از پارتمونه، اگه خوشت اومده لینک زیر رو لمس کن 
          https://www.wattpad.com/story/305579639?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Firooze2002&wp_originator=O81sm4Q6CrYzzXznFVsr0rQX94ZlwaiMaPOCHAGJxKQZZXMRzWIyDyFSZ9p49xwqiQDSwRQSq3jmapYocfci0lwGWm5Yhbvlpmc%2Bwf8HG07ND6u%2BJmqUCNP%2F5lJIiHGw