helium_x

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
          	مثل امروز که تنگ است دلم
          	پدرم گفت چراغ
          	و شب از شب پُر شد
          	من به خود گفتم
          	یک روز گذشت
          	مادرم آه کشید
          	زود برخواهد گشت
          	ابری آهسته به چشمم لغزید
          	و سپس خوابم برد
          	که گمان داشت که هست این همه درد
          	در کمین دل آن کودک خرد؟
          	آری آن روز چو می رفت کسی
          	داشتم آمدنش را باور
          	من نمی دانستم معنی هرگز را
          	تو چرا بازنگشتی دیگر؟
          	آه ای واژه ی شوم
          	خو نکرده ست دلم با تو هنوز
          	من پس از این همه سال
          	چشم دارم در راه
          	که بیایند عزیزانم آه…
          	

Alouisboy

هی دارلینگ روز بخیر
          امیدوارم لبخند رو لبات باشه و هیچ چیزی نتونسته باشه روزت رو خراب کنه.
          میخواستم خودم شخصا بیام و اولین فن فیکشنم رو بهت معرفی کنم،و ازت دعوت کنم که بهش سر بزنی.
          خوشحال میشم اگر اینکار رو انجام بدی و اگر هم انجام ندادی فدا سرت،من کی باشم نارحت بشم")
          امیدوارم خوشت بیاد از بوک،حتما اگر دوستش داشتی ازش حمایت کن و به جمع ریدر ها بپیوند♡
          -سام
          https://www.wattpad.com/story/276402740?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Alouisboy&wp_originator=OkIo%2Fvi7NLch5RoP%2BlNFbAB2Qa8ftqqP2CVAe7wwxnzB4CzUQ9fHYTzderP8beXrvpm8c7Er0Lrd%2FYSvAmZYI84mIHHmo2aqAcKTQR4aNwDyXJaQKqnGVgudojZPW3o2

helium_x

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
          مثل امروز که تنگ است دلم
          پدرم گفت چراغ
          و شب از شب پُر شد
          من به خود گفتم
          یک روز گذشت
          مادرم آه کشید
          زود برخواهد گشت
          ابری آهسته به چشمم لغزید
          و سپس خوابم برد
          که گمان داشت که هست این همه درد
          در کمین دل آن کودک خرد؟
          آری آن روز چو می رفت کسی
          داشتم آمدنش را باور
          من نمی دانستم معنی هرگز را
          تو چرا بازنگشتی دیگر؟
          آه ای واژه ی شوم
          خو نکرده ست دلم با تو هنوز
          من پس از این همه سال
          چشم دارم در راه
          که بیایند عزیزانم آه…
          

helium_x

نشسته ای به در نگاه میکنی
          من نیز به تو
          منتظریم
          تو برای او و من برای تو
          چشم به در داری تا ببینی 
          او از کدام راه میرسد
          من هم چشم از تو برنمیدارم
          تو از کدام راه میروی
          خیال دیدنش شیرین است؟
          دیدنت تنها خیالش شیرین بود
          جوانی ام در این ره پیر شد
          او آمدو برای من دیر شد
          
          
          
          

helium_x

تیکو تاک های ساعت
          تق و توق های یخچال 
          خروپف های عزیز
          یادت میاید ؟
          یادت میاید خوابم نمیبرد؟
          باید یادت باشد
          تو آنجا بودی
          به تو فکر میکردم
          من تورا میدیدم
          هر روز و هر شب
          خیالت یک دم رهایم نکرد
          خیالت آن شب آنجا بود
          ان شب و شب های قبلو بعد
          هنوز هم هست!
          خودت اما...
          خودت اما نمیدانم کجایی
          
          یاوه های شبانگاهی

helium_x

اگر میتوانستم 
          
          در میانه ی روز 
          
          هنگامی که خورشید از همیشه نارنجی تر است 
          
          تو را میبوسیدم 
          
          چون تورا تنها میشود
          
          نارنجی بوسید 
          
          خورشید ،
          
          این تنها زمانیست که ماه
          
          میتواند با تو پیوند بخورد
          
          بی آنکه از گرمایت بسوزد و خاکستر شود
          
          و بماند در حسرت لمس هایت
          
          این تنها زمانیست که میتوانم ببوسمت 
          
          و تو غروب کرده ای....
          
          غروبی که دل انگیز نیست!
          
          لمس لبهایت بماند برای سرزمین رویاها
          
          بوسیدنت اگر بماند به بهای طلوع بی پایانت!

helium_x

┏┓ 
          ┃┃╱╲ in
          ┃╱╱╲╲ this
          ╱╱╭╮╲╲house
          ▔▏┗┛▕▔ we
          ╱▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔╲ 
          miss Louis Tomlinson
          ╱╱┏┳┓╭╮┏┳┓ ╲╲ 
          ▔▏┗┻┛┃┃┗┻┛▕▔ 

helium_x

مادرم همیشه میگفت :
          
          هیچ کجا خانه ی خود آدم نمیشود....
          
          بعد ها پدرم هم گاهی زیر لب میگفت : 
          
          هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود!
          
          برادر شش ساله ام گاهی 
          
          از خانه مادر بزرگ که برمیگشتیم ،میگفت:
          
          واقعا هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود 
          
          چند سال پیش، 
          
          از مسافرت دو هفته ایمان که برگشتیم 
          
          با خودم گفتم 
          
          خانه ،فرق دارد!خانه عطر دارد ! خانه جان دارد.....
          
          امروز اما
          
          فکر کنم خانه ام را لای آجر های نارنجی مغزم گم کرده ام
          
          امروز خانه ام جان داده است