Seti656700
-تکیه داد به دیوار سرد اتاقش زانوهاش و بغل کرد یه قطره اشک از چشماش چکید؛) آهنگ غمگین زیادی رو مخش بود روش دوتا پتو بود ولی میلرزید از سرمای قلب یخ زدش . . . از شدت قلب درد چشماشو بسته بود که هیچ چیزی حس نکنه مدام زمزمه میکرد! چیزی نیس! اینم میگذره! عادت میکنی عادت میکنی! عادت میکنی!!!!! I think you'd like this story: "Bay A"Vkook"" by Seti656700 on Wattpad https://www.wattpad.com/story/370335533?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Seti656700 خوشحال میشم حمایت کنید :)