Supernatural313
داستان: «او یک فرشته بود»
⚠️ هشدار پیش از آغاز
این داستان فقط یک قصه نیست؛ یک سفر احساسیست.
دو فصل دارد —
فصل اول پایانِ شادی ندارد.
فصل اول قرار نیست شما را آرام بگذارد…
بلکه میخواهد قلبتان را بشکند، روحتان را بلرزاند و یادتان بیاورد که از دست دادن، گاهی بخشی از زندگی است.
اما اگر همراه بمانید…
فصل دوم مثل آخرین نور امید درست همان لحظهای میرسد که فکر میکنید دیگر تحمل ندارید —
و پایان خوبش، مرهمیست برای تمام زخمهای فصل اول.
مقدمه فصل اول:
گاهی فرشتهها در آسمان نیستند.
گاهی میان ما قدم میزنند…
در ازدحام خیابانها، پشت سکوت شبها، میان آدمهایی که دوستشان داریم…
اما ما نمیشناسیمشان — چون بال ندارند.
نه هالهای دورشان هست، نه نور از چهرهشان میتابد.
با اینحال…
گاهی یک چیز در وجودشان فریاد میزند که آنها از جنس این دنیا نیستند:
چشمهایی که پاکیشان را نمیشود پنهان کرد،
نگاهی که حتی تاریکی را نمیترساند،
لبخندی که انگار خودش التیام و آرامش است…
همینها کافیست تا بفهمیم…
او یک فرشته است.
و درست همینگونه بود —
درست او… یک فرشته بود.
شیائوژان، فرشتهی این داستان.
فرشتهای که میان آدمها زندگی میکرد…
و هیچکس نمیدانست قرار است سرنوشت چطور بالهایش را بشکند.
#S_M_H
https://www.wattpad.com/story/404564028