sepi1919

هی لاو،خوشحال میشم به بوکم سر بزنی و نظرتو بگی
          
          *
          *
          *
          
          "فکر نمیکردم پدر با هرزه های ارزون خودشو مشغول کنه"
          
          لویی مست و سرخوش قهقه زد. دختر توی بغلش چرخید و با دیدن هری قدمی بهش نزدیک شد.
          
          "شما پدر اچ هستین؟ من ایز..."
          
          صدای شلیک گلوله ی تفنگ هری توی گوشای لویی پیچید ولی اون بیخیال به جسد دختری که تا چند ثانیه پیش میخواست خودش رو به هری معرفی کنه، نگاه کرد.
          
          هری با تاسف به لویی نگاه کرد و برگشت توی اتاقش.
          
          لویی با سرخوشی دنبالش راه افتاد و بلند گفت
          
          " حالا که هرزه ی خوشگلمو کشتی نمیخوای خودت سرگرمم کنی؟"
          
          هری بلافاصله برگشت و فاصلش رو با لویی صفر کرد.
          
          یقه ی لویی رو گرفت و لباش رو با دلتنگی به لبای پدر چسبوند.
          
          ...
          
          لری استایلینسون
          https://www.wattpad.com/story/258612880?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=sepi1919&wp_originator=qM5OXnwSwQC3aaSpqlJYdXxb0I%2B%2BovsRaWQxpmdGDkibyNwdo7i4GzZpvC6ihXy7r2ESU5L9vu887AzQrOv%2F6e43lB4khexrGYHAPPBvGRpZde166LxXETB3xCk5QtR%2B