BlueWilliam

zarzartala

tpwk_stylenson

جان:تو دقیقا چیکار کردی
          
          
          شرلوک:جان برات توضیح میدم خواهش میکنم
          
          
          
          بدون توجه بهش به سمت اتاق خوابشون رف ساکتو در آورد و لباساشو توش پرت میکرد
          
          
          شرلوک:داری چیکار میکنی
          
          
          جان:من برات کافی نبودم نیازی به وجودم اینجا نیس
          
          
          
          جان قدماشو به سمت در اتاق تغییر داد
          
          
          شرلوک خودشو جلوی در انداخت
           
          
          شرلوک:نمیزام بری
          
          
          جان:برو کنار نمیخوام آخرین باری که میبینمت بزنمت
          
          
          شرلوک:بهم فرصت بده برات همه چیرو توضیح میدم
          
          
          جان شرلوکو با بی رحمی کنار زد
          
          
          شرلوک نتونست تحمل کنع مچ جانو گرف
          
          
          جان:ولم کن فرصت دادم بهت خیلی زیاد 
          
          
          شرلوک:جان خواهش میکنمم التماست میکنم این کارو با من نکن
          
          
          جان:به من دست نزن دیگه حق نداری به من دست بزنی
          
          
          صدای کوبیده شدن در با سر خوردن اشک شرلوک همراه شد
          
          
          اگه دنبال جایی هستید که همه چیز رو در قاب داستان داشته باشه اسمات همه لبخند ها غم ها تلخی ها مرگ ها این داستان نا امیدتون نمیکنه
          خوش حال میشم به کار یه نگاهی بندازی لاو