ivanntus
درود به آنهایی که هنوز باور دارند بعضی داستانها باید آهسته، از میان نور و خاطره، شکوفه دهند… ՙִՙ ⬞ ✿
مدتها بود که داخل مرداب سکوت بلعیده شده بودم؛
نه از بیمهری، بلکه از بیقراری.
ذهنم میون هزار صدا گم شده بود و دلم برای لمس دوبارهی نفسهای هانامی تنگ…
اما حالا، آرامآرام، کلمات دارن برمیگردن.
صداها، تصویرها، خاطرات…
شعلهی همهشون بلند شده.
*لبخند احمقانه*
زین پس، قرارمون هر پنجشنبه شب
منتظرم بمونید، پیچکهای قلب!
خط تیره ایوانا