«…» دوستداشتنت رو شیرین میدونم؛ با ذرهذره پخششدن شیرینیای که روی زبونم به رقص درمیاد، یاد تو میافتم؛ نقطه به نقطه. چیزی که همین لحظه بهش فکر کردم توی ذهنم تکرار میشه. ”با شیرینی روی زبونم یاد تو میافتم، با شیرینی روی زبونم یاد تو میافتم، با شیرینی زبونم یاد تو میافتم...“ تکرار میشه و شرم روی قلبم سایه میاندازه. شرم به احساسی که بهت دارم نزدیک میشه و زمزمه میکنه؛ ”بدون اینکه تو رو حتی بوسیده باشمت.“
” از درون خیلی نزدیک، از بیرون خیلی دور. فاصلهام بهش توی خواب و رؤیا به صفر میرسه و توی واقعیت کیلومترها ذهنم دور از ذهنش و آدمهای اطرافش و دنیاش. نمیدونم چطور شد که اسمش رو آوردن انقدر لذتبخش شد و یادآوریش رو کردن انقدر آزاردهنده، حسرتبار، پر از دلشکستگیهای موهوم که پیدا نیست این واقعیت بوده یا چیزی فرای اون؛ فرای واقعیت، مثل هزارتوی مغزی که باهاش فکر میکنم و درّهی توی قلبم که تنها راه برای دیدنشه... “
زمزمهی "کاش اینجا بود، کاش اینجا بود، کاش اینجا بود."
ترسِ "کاش نفهمه، کاش متوجه نشه، کاش ندونه."
تپشِ سینه از فکر اینکه "چی میشد اگه، چی میشد اگه، چی میشد اگه..."
پشیمونیِ گفتن، نگفتن، متعادل بودن، عجیبغریب رفتارکردن، دوستداشتن، دوستنداشتن، لمس دستها، بغلگرفتن و دزدکی نگاهکردنش.
پر از همهی اینها میشم و خالی از یک به یکشون کنارم قدم برمیداری.
هیچ کاری برای داشتنت نمیتونم انجام بدم، هیچ کاری...
شاید یه روزی میشد، شاید یه روزی؛ درست توی دل رؤیا.
جوری به نوشتن نیاز دارم که هر نویسندهی دیگهای. جوری در این گوشه از خودم، خودمترم که هر نویسندهی دیگهای. جوری خودم رو ریز ریز در واژه ریختهام که هر نویسندهی عاشق دیگهای. جوری عاشق نوشتنم که هر عاشقِ محتاج به نوشتن دیگهای. :)
من Lean on me عزیزم رو آپ میکنم، شما بیشتر از قبل به My cousin که عزیزترینمه عشق میدید، ولی دلیل نمیشه خیلی خیلی منتظر دیده شدن چانگجین کوچکم هم نباشم ㅠㅠ