نقطه شروع داستان ما دقیقا مشخص نیست!
من پرت شدم داخل تاریکی که باریکه نوری که ازش ساطع میشد نشون دهنده یه <عشق >بود
و البته منبع اون باریکه نور....
تابو های اطرافیان من بود که تبدیل شد به عقده،
تبدیل شد به یک حس!
و حالا کوک من دست تو رو ول نمیکنم
مشکل نیست تهیونگ بخواب!
من تو سیاهچاله ناخودآگاه ات هم باهات هستم
من <سایه> توام
ولی الان همراه باهم داریم تو تاریکی آرومی زندگی میکنیم
این تاریکی با وجود الگوهای کهنی که دیگران داخلش شکل دادن قشنگه ...
چون سرچشمش قشنگه نه خط های ریز و درشتی که باعث شکل گیری این عشق شد!
پس بیا غرق شیم تو ابن تاريکی تا لحظه کشیده شدن تو سیاهچاله!https://www.wattpad.com/story/376428619?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Anima_animos
ببخشید که بدون اجازه شما اینجا چیزی تایپ میکنم اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم یک فیکی بنویسم که واقعا زمانم رو روش بزارم :)
اگر دوست داشتی رز سفیدم در خونه "میراث" رو بزن و کمی مهمونش باش و با میزبان های مهربونش همراه باش :)
" میراث "
دکتر کیمی که سعی کرده بود بعد از فوت پدرش تمام خانواده کیم را به دور هم جمع کند اما ...
نوه کوچکتر کیم بزرگ که طی سال ها غیبش زده بود چی ؟
یک دایی مسئولیت پذیر ، برای برگرداندن خانواده اش تا اسپانیا هم میرود .... درسته ؟
اما واقعا آن پسر گمشده ، حاضر به پذیرفتن خانواده ای که روزی با پای خودش آنها را طرد کرده بود ، میشد؟
https://www.wattpad.com/story/374561364?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=SarinaMehrabi