Smile_VK
تهیونگ:هنوزم دير نشده،ميتونی با ما به ارتش بيای. دوباره بحث تكراری. -ولی ما حرفامون رو زديم و منم تصميممو گرفتم. آه سوزناکی كشيد. يهو تو آغوش گرمی فرو رفتم...انگار دستو پام فلج شده بودن...يكی با تموم قدرت داشت تو آغوش گرمش لهم ميكرد. سعی كردم از آغوشش بيرون بيام ولی نشد. به ناچار گفتم: ميشه ولم كنی؟دارم له ميشم. ولم كرد و بدون هیچ حرفی به طرف كلبه رفت.... https://www.wattpad.com/story/283599685