جایی در بین خواب و بیداری می دوید…نور شدیدی چشم هایش را کور کرد…او می دوید و چیزهایی پشت سر او می دویدند…جنگل تاریک و پر از سایه های غریب بود…صدای پای تعقیب کنندگان نزدیک و نزدیک تر می شد…زمزمه هایی از پشت سرش شنید…کسی چیزی زمزمه کرد و او به زمین پرتاب شد…با اندک توانش برگشت تا آنها را ببیند
سه نفر با شنلهای بلند مشکی ، چهره هایشان را زیر کلاه آن پوشانیده بودند…دیگر کارش تمام بود...
جسیکا سراسیمه از خواب پرید.. باز هم آن خواب لعنتی... از وقتی به دانشگاه آمده بود خواب هایش شدیدتر و واضح تر شده بود.. یادش آمد همین چند هفته پیش یک دختر دبیرستانی ساده بود و زندگی اش بی هیچ چالش خاصی پیش می رفت.... دیگر آن جسیکای قدیمی را نمیشناخت... اما مشکل اینجا بود که جسیکای جدید را هم نمی شناخت.. او اینجا در میان جادوگران هم غریبه بود و باید رازی مهم را در این دانشگاه عظیم پنهان می کرد…این مدت دنیا برایش بیگانه و خودش برای خودش بیگانه ترشده بود... "من کی هستم؟... بهتره بگم من چی هستم؟ ..."
کتاب هزار صفحه ای «دانشگاه جادوگری سانهاید» قراره به انگلیسی ترجمه و چاپ بشه. این کتاب کامل شده و فصل به فصل داره پابلیش میشه. اگه بیای،بخونی و کامنت بذاری و حس و حالت رو از داستانم برام بگی، کمک بزرگی به بهبود داستانم می کنی. مطمئن باش تک تک کامنت هات برام با ارزشن
https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create_story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=qVxfztL4BMH7YI62bfVGsldydekSR3BBKCLudemn7533eqy95oGiBnopBKlqibB8TQGi0G3tm7L%2B3K1V50GLyf178lPnwtRL%2FqTs8BvvJ1WXJVvaEndQrMN3l%2F3uodU%2B
**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
سلام عزیزم (◍•ᴗ•◍)
اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید و آپ منظم میگردی، به بوک جدیدم سر بزن ♡♡
https://www.wattpad.com/story/275569065