Zahra1370
Link to CommentCode of ConductWattpad Safety Portal
ساعتی بعد جسی با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد دیمن نبود جسی ناباورانه بلند شد به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود، آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید گزشی ناشی از یاداوری لذت آن رابطه ی وحشی، هات و تند و تیز و طوفانی اما حس می کرد یک چیزی کم است. جای یک چیز در حفره ی قلبش به شدت خالی بود اما نه خبری از دیمن بود و نه هیچ نشانی از عواطف و احساسات دیمن رفته بود به همین راحتی کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید سراسیمه ردای جادگری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید : - دیمن..... اما قبل از اینکه به او برسد، دیمن با سرعت باورنکردنی به سمت دانشجوی دختری که در راهرو ایستاده بود حمله کرد... با ناخون هایش صلیبی روی صورت دختر کشید و از میان خونی که به بیرون فواره میزد، روح او را بیرون کشید… جسی از شوک آن موقعیت می لرزید اما باید کاری می کرد دستش را به سمت آن ها گرفت، وردی خواند که دیمن را روی زمین پرتاب کرد. دخترک بیهوش و نقش زمین شد. دیمن با سر به زمین خورد و به خودش آمد...چشمانش به حالت عادی برگشت و با وحشت و ناباوری به خون روی دستانش و دخترک نگاه کرد وبعد هر دو صدای پاهایی که از راهرپی پشت نزدیک می شدند شنیدند.. ادامه داستان در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» : https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR