
matkot_Tk
نونا

gone_maybe_forever
ما ولی همچنان چشممون به انتظار شماست، اونیِاونی. بشه برگردید، باز همصحبت شیم، ببینیم چی میل کردید تو این چندماهه که انقدر سنگینتون کرد، نشه یه سری بزنید به ما... -با اجازه، از ما،دوستدارِ اونیکیشمیشی.

matkot_Tk
نونا کوچولو کجا غیب شدی

yassssskooook
عزیزکم خوفی؟

nocturneforasadnight
namjooning for a while...

nocturneforasadnight

nocturneforasadnight
@nocturneforasadnight "فوربیدن...(:♥︎☕️" [تهیونگ لب هاشون رو به هم قفل کرده بود؛ اما به نرمی و انگار عطش بوسیدن نداشته باشه، بهش مایل نبود... فقط انگار ازش مراقبت می کرد.]
•
Reply

nocturneforasadnight
@nocturneforasadnight وَ!¡!¡!... "ممنوعه" ی لیلیوس...(:☕️ [-خواب بد دیدم. انگشت های تهیونگ شونه ش رو فشرد: -خواب دیدم تنهام گذاشتی هیونگ.]
•
Reply

nocturneforasadnight
[پسر با لبخند پهنی سر تکون داد و رفت گوشه ی اتاق تا با اسکلت کنار دیوار حرف بزنه و ازش بخواد دست از مردن برداره و بیاد با هم دوست شن.] God in Disguise, pt6

nocturneforasadnight

nocturneforasadnight
@nocturneforasadnight [نوک انگشت های تهیونگ از شدت فشاری که به پارچه ی توی دستش می آوردند، به سفیدی میزد. سویشرت پسر بزرگتر توی پنجه ش چروک و مچاله شده بود. جونگکوک نباید میذاشت که اون بره! +خوا... خواهش میکنم... تمومش... کن! داری بهم آسیب میزنی! دروغ میگفت! اگه جونگکوک ولش میکرد آسیب میدید. لباسش رو بیشتر به سمت خودش کشید. +فقط تمومش کن بذار... بذار من برم... نفس بریده ای گرفت و بینیش رو بالا کشید. تمام صورتش خیس لز اشک بود. صورت جونگکوک رو احساس میکرد که به گردنش فشرده میشد. صدای پسر بزرگتر رو شنید که بی رمق تر از قبل بنظر می رسید. زمزمه ش اینبار خسته بود. خسته و پر از التماس. -تهیونگ... خواهش میکنم... این کارو نکن! +داری اذیتم میکنی کوک... توروخدا... بس کن! -ته... +خواهش می کنم جونگکوک... خواهش میکنم... خواهش میکنم... دست های جونگکوک روی صورت تهیونگ شل شدند. قلب تهیونگ فروریخت. یعنی قبول کرد؟! پسر بزرگتر آخرین نفس رو از روی پوست تهیونگ گرفت و با سری که پایین افتاده بود قدمی به عقب برداشت. حالا نگاهش رو از تهیونگ گرفته بود. دست هاش رو هم... -اگه این چیزیه که تو میخوای... زانوهای تهیونگ لرزیدند. اون حتی نفس هم نمیکشید. -باشه... باشه؟ ناگهان هوا رو با ضرب داخل ریهش کشید. باشه؟ جونگکوک قدم بزرگی به عقب برداشت. دست تهیونگ بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه بالا اومد و سمت جونگکوک دراز شد. -باشه تهیونگ... باشه.] by:ItsNGB,Us,into the darkness
•
Reply

nocturneforasadnight

nocturneforasadnight
@nocturneforasadnight -صدای خشدار تهیونگ رو شنید که با بیچارگی زمزمه کرد: +جونگ... کوک نفس عمیقی از عطر گردن پسرکش کشید. -جان دلم عزیزم؟ تهیونگ داشت از هم میپاچید. تهیونگ داشت واقعا از هم میپاچید. جونگکوک نمیذاشت که اون بره... جونگکوک نگهش میداشت! +پیچیدهش نکن جونگکوک... خواهش میکنم! جونگکوک نفس داغش رو روی پوست یخ زده تهیونگ رها کرد. -من پیچیدهش نمیکنم ته... این تویی که داری پیچیدهش میکنی عزیزم... متوجه نیستی؟ با هر کلمه ای که میگفت، لبهاش لمس های سبکی روی بدت پسر کوچکتر بجا میگذاشتند. -پیچیدهش میکنی درحالیکه همه چیز خیلی ساده ست! برای چند لحظه سکوت کرد و لبهاش رو محکم تر روی پوست گندمگونش فشرد. قلب تهیونگ لرزید... بخدا که این یک بوسه بود! -من دوست دارم و تو دوستم داری... و این خیلی ساده ست ته! باور کن خیلی سادهست!] by:ItsNGB,Us,into the darkness
•
Reply

nocturneforasadnight
@nocturneforasadnight [چشم هاش رو محکم بهم فشرد. چند قطره اشک همزمان از لای پلکهای بستهش روی صورتش راه گرفتند. چطوری باید فرار میکرد؟ جونگکوک اجازه نمیداد! +ج..جونگکوک... صدای پرتحکم جونگکوک کلامش رو برید. -تهیونگ! با نیم قدم کوتاهی فاصله بینشون رو پر کرد. دست هاش رو حرکت داد و هردوی اونهارو با ملایمت دوطرف صورت تهیونگ گذاشت. انگار یه جسم شکستنی بین دستهاش داره... پیشونیش رو به پیشونی پسر کوچکتر چسبوند و به پلک های بسته و مژه های مرطوب پسرکش خیره شد. مژه های به هم چسبیده و بلندش، لبهای رنگ پریده و نیمه بازش، پوست سرد زیر دست هاش، تهیونگ خیلی بی رحم بود! -اینکارو با ما نکن تهیونگ... خواهش میکنم! تهیونگ دستش رو بالا آورد و به جلوی سویشرت جونگکوک چنگ انداخت. +تو نکن جونگکوک... تو نکن! ما؟ مایی وجود... نداره! به چی دل خوش کردی کوک؟ من و تو دوستیم... تو مثل برادر منی! -برادر؟ تمسخر توی صدای پسر بزرگتر باعث شد پلکهاش رو از هم فاصله بوده و توی چشم های مقابلش غرق بشه. -من برادرتم؟! قطره اشک بعدی... -این چیزیه که تو فکر میکنی تهیونگ؟! صورتش رو به نرمی به صورت تهیونگ چسبوند. لبهاش رو بدون حرکت روی فکش گذاشت و روی پوست یخ زدهش زمزمه کرد: -اینا برادرانه ست تهیونگ؟ هوم؟ درحالیکه به پچ پچ کردن ادامه میداد، لب هاش رو تا کنار گوشش کشید و رد خیسی روی پوستش باقی گذاشت. -جوری که توی آغوشمی... برادرانه ست تهیونگ؟ صدای نفس های پسر کوچکتر رو به وضوح می شنید. -این لرزیدنت توی بغلم... برادرانه ست تهیونگ؟!-
•
Reply