nocturneforasadnight

namjooning for a while...

AgustDsLostDaughter

ما ولی همچنان چشممون به انتظار شماست، اونیِ‌اونی. 
          بشه برگردید، باز هم‌صحبت‌ شیم، ببینیم چی میل کردید تو این چندماهه که انقدر سنگینتون کرد، نشه یه سری بزنید به ما... 
          -با اجازه، از ما،دوستدارِ اونی‌کیشمیشی. 

hesitate-

@SlimShay_D 
            پس چرا پیامای اینجا هستن...
Reply

hesitate-

@nocturneforasadnight 
            @SlimShay_D 
            اونــــی خدای من! شما لبخند پهن ذوق مرگانه منو ندیدیییی کههههه! اصن مطمئنم اگر میتونستی دیالوگ دوبله فارسی انیمیشن "اژدهای آرزوها" رو خطاب بهم میگفتی: "توروخدا پوزخند احمقانه شو ببین، بدبخت مریض ساده لوح، چگده احمقی تو" ینسپسپتییننیتی... ککککک... خنده ریزریز... 
            اونی ولی بااااور کن دست خودم نیست و خیلی مزه پاستیل نمکی ترش رنگین کمونی میده، هم صحبتی مجدد با شوماااا... 
            
            درسته اونیِ اونی...! کیشمیشیِ بی وفا پائیز زندگیش گویا خیلی زودتر از این فصل زرد و نارنجی سررسیده بود؛ اونم زیر برگای خشک دفن شده بود و دستش بهتون نمی‌رسید... 
            
            اونیِ اونی دعوتم به یه نوشیدنی گرم مطابق میلشون رو میپذیرن لوطفا؟ دوست دارم بدونم توی فصل پر از خرمالو و نارنگی دیارتون، چه نوشیدنی ای سلیقه ی رفیق مشتی بامرام معرفت خودمهههه؟♥︎☁︎‎‎☕️
            
            وااااو اونی بستگی به موقعیتش داره یادگاری جمع کردن هام... 
            گذاشتن دستن روی قلبم، اما مطمئنم خاطرات زیادی اینجا به یادگار میمونه... 
            
            چشممممم سلطاااان! ریزکردن چشمام! تکون دادن دستم به تهدید برای خودم تو آینه، ولی چون یکم شیکمو ام، محض اطمینان چند تاییشونو خشک میکنم.
Reply

hesitate-

@nocturneforasadnight 
            @SlimShay_D 
            اونی میبینی انیمیشنمون چقدر خافان و باحال اوج گرفته؟ جوایزش، نقدای مثبت، یه عالمه تحلیل، کلی آوارد، گااااد... اونی! دخترایی که بهم معرفیشون کردی دارن شاهکار میسازن! #آرکینِ_فیکشنال_نیازمندیم
Reply

fatim-jung

شخص خاص

fatim-jung

@hesitate- 
            همش خودمو منشن میکنم 
Reply

fatim-jung

@fatim-jung 
            الان هم فرصت همراهی به دلربا تا مغازه دلربا اکلیلی فروشی میدید ؟
            و از کدوم دلربا بیشتر خوشت میومد ؟ شاید بتونم مثل اون دلربا باهات رفتار کنم 
            پس دلربا رو همیشه همراه خودت داری آره ؟
Reply

hesitate-

@fatim-jung 
            @nocturneforasadnight 
            خنده ریزریز
            بعله خیلیییی زیاد!
            دلربا شی اگر در گذشته منو تا "بازار وکیل" دیار بهارنارنج شیمین خانم همراهی کرده بودن؛
            وقتی توی قسمت پر از مغازه های فروش سنگ های زینتی، انواع و اقسام زنجیر مهره های دلربای کوچولو و بزرگ و سورمه ای و خاکی رنگ رو با چشای اکلیلی تماشا میکردم، به شدتِ علاقه م پی میبردنننن... من حتی اون آقای پیر فروشنده که سنتور هم می‌زد توی مغازه ش رو هم، همیشه یادمهههه... چند تا دستبند از اون مهره ها ساخته بودم و همیشه دستم بودنننن♥︎~♥︎
Reply

nocturneforasadnight

nocturneforasadnight

@nocturneforasadnight 
            "فوربیدن...(:♥︎☕️"
            [تهیونگ لب هاشون رو به هم قفل کرده بود؛ اما به نرمی و انگار عطش بوسیدن نداشته باشه، بهش مایل نبود... فقط انگار ازش مراقبت می کرد.]
Reply

nocturneforasadnight

@nocturneforasadnight 
            
            وَ!¡!¡!... "ممنوعه" ی لیلیوس...(:☕️
            
            [-خواب بد دیدم.
            
            انگشت های تهیونگ شونه ش رو فشرد:
            -خواب دیدم تنهام گذاشتی هیونگ.]
            
Reply

nocturneforasadnight

nocturneforasadnight

@nocturneforasadnight 
            
            [نوک انگشت های تهیونگ از شدت فشاری که به پارچه ی توی دستش می آوردند، به سفیدی می‌زد. سویشرت پسر بزرگتر توی پنجه ش چروک و مچاله شده بود.
            
            جونگکوک نباید میذاشت که اون بره!
            
            +خوا... خواهش میکنم... تمومش... کن! داری بهم آسیب میزنی!
            
            دروغ میگفت! اگه جونگکوک ولش می‌کرد آسیب میدید. لباسش رو بیشتر به سمت خودش کشید.
            
            +فقط تمومش کن بذار... بذار من برم...
            
            نفس بریده ای گرفت و بینیش رو بالا کشید. تمام صورتش خیس لز اشک بود. صورت جونگکوک رو احساس می‌کرد که به گردنش فشرده میشد. صدای پسر بزرگتر رو شنید که بی رمق تر از قبل بنظر می رسید. زمزمه ش اینبار خسته بود. خسته و پر از التماس.
            
            -تهیونگ... خواهش میکنم... این کارو نکن!
            
            +داری اذیتم میکنی کوک... توروخدا... بس کن!
            
            -ته...
            
            +خواهش می کنم جونگکوک... خواهش میکنم... خواهش میکنم...
            
            دست های جونگکوک روی صورت تهیونگ شل شدند. قلب تهیونگ فروریخت. یعنی قبول کرد؟! پسر بزرگتر آخرین نفس رو از روی پوست‌ تهیونگ گرفت و با سری که پایین افتاده بود قدمی به عقب برداشت. حالا نگاهش رو از تهیونگ گرفته بود‌. دست هاش رو هم...
            
            -اگه این چیزیه که تو میخوای...
            
            زانوهای تهیونگ لرزیدند‌. اون حتی نفس هم نمی‌کشید.
            
            -باشه...
            
            باشه؟
            
            ناگهان هوا رو با ضرب داخل ریه‌ش کشید.
            
            باشه؟
            
            جونگکوک قدم بزرگی به عقب برداشت. دست تهیونگ بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه بالا اومد و سمت جونگکوک دراز شد.
            
            -باشه تهیونگ... باشه.]
            
            by:ItsNGB,Us,into the darkness 
Reply