بعد از اون اتفاقات فقط دارم لعنت میفرستم...
هنوزم دوست دارم ولی لعنت...
لعنت به خندههات، که دلمو میبرد
لعنت به اون نگاه لعنتیت، که چه وقتی شیطون و چه وقتی جدی بود، آرومم میکرد
لعنت به هر چیزی که بهت مربوط میشه... دستات، لبات، صدات، موهات...
لعنت به من و دل سادهم...
لعنت به اشکهایی که مقابلت ریخته شدن و تو فقط با انگشتای نرمت، همونطور که لبخند میزدی، پاکشون کردی...
لعنت به اونشب... لحظهای که کنارت موندم... گذاشتم لمسم کنی... کاری که هیچکس دیگه اجازهش رو نداشت... شدی اولینم و لعنت به اولینها
لعنت به دو روزی که خبری ازت نشد... اشکهایی که دیگه نذاشتم به خاطرت سرازیر بشن...
لعنت به اهنگهایی که دیگه نمیتونم مثل قبل بهشون گوش بدم...
لعنت به هر ثانیهای که کنارت بودم... خندههامون... نگاه عمیق و ساکتت...
لعنت به این چند هفته که کنارت بودم... سیگارت... تختت... صندلی میز ناهارخوری...
لعنت به لبهام که...
لعنت به لبهامون که جمله صادقانه "دوست دارم" رو فریاد زدن و گاها زمزمه کردن...
لعنت به بارون اونشب... اون قطرههاب بارون که روی شیشه ماشین نشسته بودن
لعنت به حسی که میگه "اون باهات خوب بود. پس لعنت به خودت که انقدر ساده بودی"... لعنت به احساساتم
و در آخر لعنت به خودم و احساسی که باقی موند...
حسی که داره عذابم میده...
حتی دیگه میترسم به زبون بیارمش...
چون دیگه تویی کنارم نیست که متقابلا با لبخند زل بزنه تو چشمهام و همون جمله رو دوباره به زبون بیاره...
لعنت به دقیقههای آخری که کنارت بودم... کاش همون لحظه میگفتی همه چیز بینمون تموم شده تا برای منم جدا شدن راحت بشه...
لعنت به این بغض... نترس... دیگه اشکی برات نمیریزم... همونشب کافی بود... همون موقع که پرسیدی "گریه چرا بیبی من؟!" و اشکامو پاک کردی... هنوز دو ثانیه نگذشته بود که بازم غم به دلم تزریق کردی... بعد از اینکه با گیتارت و صدای زیبای لعنتیت برام اهنگ خوندی، با بیرحمی گفتی " گریه نکن!". انگار نمیدونستی داری با سرد و گرم کردن قلبم چیکار میکنی...
لعنت به مهربون بودنت
به یهو سرد شدنت... به مراقبت های ویژهت... به حسمون... به شادیمون... به حسادتهای به جامون... به "تو مال منی" گفتنهامون... به خوب بودنی که کنار هم تجربه کردیم
اصلا میدونی چیه...
لعنت به جفتمون.
_نویسنده
1403\06\30
یادمه در جواب یکی از کامنتها نوشته بودم، هممون به تهیونگ این داستان نیاز داریم
هنوز از فرستادنش، چند ساعت نگذشته بود که پیداش کردم
تهیونگ خودم رو کنارم داشتم
و لعنت به داستانی که نوشتم
چون درست شبیه همین داستان بودیم
یه دختر آسیب دیده که شده بود کارکتر جیمین، و پسر واقع بین و منطقی و در عین حال مراقب، که تهیونگ داستان بود
هردو کنار هم شاد بودیم تا اینکه سنچز لعنتی از راه رسید
درسته این مسیج حاوی اسپویله
ولی میخواستم دلیل ماجراهای ادامه داستان رو بدونین
اینکه چیشد که راوانا تصمیم گرفت انقدر بیرحمانه ادامه داستان رو بنویسه
چیشد که نویسنده تصمیم گرفت حتی به تهیونگ خودش هم رحم نکنه
چیشد که حرصش رو سر تهیونگ عزیزش خالی کرد نه سنچز لعنتی
های گایز✨️
تا الان مراعات حال کارکترها رو کردم
ولی از دو پارت اینده، دیگه قرار نیست راحت بذارمشون
زندگی بالا و پایین زیاد داره
نمیشه داستان فقط وجه خوب داشته باشه
امیدوارم اعتراضی نداشته باشین
ولی اگه دارین زیر همین پست کامنت کنین✨️
هلو گایز✨️ راوانا صحبت میکنه✨️
ببخشید چند روز آپ نکردم
دلیلش یه فرد فوق مهربونه که تازه وارد زندگیم شده✨️
پس اگه اعتراضی دارین به ایشون بگین
وقت نوشتن رو ازم گرفته
ولی با اینحال از پارتهای قبلی که نوشتم براتون آپ میکنم✨️
لذت ببرین✨️
ووت و کامنت یادتون نره توت فرنگیای من✨️