Silver4064

سلام⁦。♡‿♡。
          من دارم برای اولین بار یک فیک از کتاب مودائوزوشی می‌نویسم که خلاصش اینطوره که:
          
          °•°•°•°•°
          پسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی می‌بینه که مال خودش نیست.
          خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد می‌زنه. 
          ″وی یینگ!″
          لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعالیم شیطانی′ آشنا شد.
          اوایل اون فقط یه کتاب بود ولی با گذر زمان اون دید که خیلی از نوشته ها شبیه خواب های اون هستن!
          در عرض یک روز کتاب تمام کرد و تمام شب رو به این فکر کرد که چه چیزی درسته و چه چیزی غلط؟ چی واقعیت و چی خیال؟
          تا اینکه چشماش و باز کرد..
          لان هوآن، برادرش بالای سرش بود؛ اما او لباس هایی به تن داشت که برای عصر امروزه عجیب بودن. همچنین اون سر بند عجیب که روش نماد یه ابر روان داشت.
          صبر کن...!
          اون توی یه دنیای دیگه بود، اون توی دنیای کتابی که دیشب خونده، تناسخ پیدا کرده بود..!
          °•°•°•°•°
          •امیدوارم ازش خوشت بیاد و حمایت کنی^^
          
          https://www.wattpad.com/story/255988197?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=Silver4064&wp_originator=3aBQxSIPvElx8j1xYFr4DPHzu4NqC%2FDJbiDsFAaNBgKGbEsFl3uHoDv6tBbZJF469Ue09LVDSIIKTqcnr%2FrNIpu%2FGdU3oTJ3U0TEpIc6LX76wRw5aMD%2F2adFKyCBn%2BTu