sabaei

خب خببب سلام توت فرنگیای زیبای من امیدوارم خیلی خوب باشییین♥️
          	من دارم consuming interest رو مینویسم و به محض نوشتن یک پارت خیلییی طولانی و کامل اپش میکنم و کلیی میام پیشتوننننننننننن♥️منتظرم باشین توی چندروز اینده
          	چون مشغول نوشتنش هستم
          	و اینکه بعدش کلی میام پیشتون و بهتون یاداوری های قشنگ میکنمممم
          	

Raha1822

خدایاااا 
          	  سلام عزیزم حالت چطوره؟ 
          	  خوشحالم که برگشتی 
Reply

SAMA-PAYNE

@sabaei سلامممممممم
Reply

Mobina_Downey

ذوق مرگگگگگگگگگ
Reply

zizo_cn

Sunset00q

آرزو میکنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی، عطر های خوب ببویی، با آدمهای خوب حرف بزنی 
          و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
          
          روزبه معین
          
          ماهی طلایی مهربون من برات بهترین هارو آرزو میکنم ❤️✨️
          هیج جا جوابمو نمیدی و با خودت نمیگی که من یه سبزک دارم که نگرانم میشه و بخاطر نبودم ناراحته :(((

Sunset00q

چشم های تو،
          زیباترین چشم هایی است
          که آدم میتواند ببیند
          و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛
          سپیده دم همه ستاره هاست.
          لبان تو،آیینه ای است که از ظرافت روحت حرف میزند
          و روحت روح وقار و متانت است.
          
          احمد شاملو
          
          امیدوارم این پیام برای حتی یک ثانیه حس خوبی بهت بده ❤️
          لبهات خندون و دلت شاد 3>

Zahra1370

          
          
          
          ساعتی بعد جسی با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
          دیمن  نبود
          جسی ناباورانه بلند شد
          به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
          حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود،  آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
          تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
          گزشی ناشی از یاداوری لذت آن رابطه ی وحشی، هات و تند و تیز و طوفانی
          اما حس می کرد یک چیزی کم است. جای یک چیز در حفره ی قلبش به شدت خالی بود اما نه خبری از دیمن بود و نه هیچ نشانی از عواطف و احساسات
          دیمن رفته بود
          به همین راحتی
          کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
          
          در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
          سراسیمه ردای جاد‌گری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
          همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
          
          - دیمن.....
          
          اما قبل از اینکه به او برسد، دیمن با سرعت باورنکردنی به سمت دانشجوی دختری که در راهرو ایستاده بود حمله کرد... با ناخون هایش صلیبی روی صورت دختر کشید و از میان خونی که به بیرون فواره میزد، روح او را بیرون کشید…
          جسی از شوک آن موقعیت می لرزید اما باید کاری می کرد
          دستش را به سمت آن ها گرفت، وردی خواند که دیمن را روی زمین پرتاب کرد. دخترک بیهوش و نقش زمین شد. دیمن با سر به زمین خورد و به خودش آمد...چشمانش به حالت عادی برگشت و با وحشت و ناباوری به خون روی دستانش و دخترک نگاه کرد
          
          و‌بعد هر دو صدای پاهایی که از راهرپی پشت نزدیک می شدند شنیدند..
          
          ادامه داستان در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» : 
          
          ‏https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR
          

imsamiwh

سلام امید وارم حالت خوب باشه♡︎
          خوش حال میشم به بنفش من یه نگاهی بندازی:)
          
          بنفش راجبِ یک شخص بی هویته که خودش رو مایک صدا میزنه و بعد از پیدا شدن شخص خاصی زندگیش تغیر میکنه...
          
          خوشحالم میکنی اگه بخونیش☻︎❥︎
          https://www.wattpad.com/story/301606613