he_callsme_Nahal

**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
          با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
          ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
          با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
          
          سلام عزیزم ⁦(◍•ᴗ•◍)⁩
          اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید میگردی به بوک جدیدم سر بزن ♡⁩♡⁩
          
          https://www.wattpad.com/story/275569065

Eva_story

سلام. من یه فیکشن نویس ۲۳ ساله هستم که برای پیشرفت توی نوشتن به توجه‌تون نیاز دارم.
          ممنون می‌شم اگر تمایل داشتین به بوک هایرِث من سری بزنید
          
          خلاصه فیک: روایت دختری به نام آرو که زندانی عمارت یک قاتل اجاره‌‌ای(جونگ‌کوک) می‌شه!
          بدون اینکه حتی دلیلش رو بدونه...
          
          _ اگر قرار بود بکشیم تا الان انجامش می‌دادی. 
          جونگ‌کوک ابرویی بالا انداخت:
          _ انقدر زود اعتماد نکن!
          آرو مضطربانه آب دهانش را قورت داد:
          _ پس چرا نمی‌کشیم؟ برای چی حبسم کردی؟ 
          لحنش آرام و محتاط بود. هنوز آنقدرها هم که نشان می‌داد به او اعتماد نداشت.
          وقتی از او جوابی نگرفت لب‌هایش را داخل دهان کشید و تمام حدسیاتی که این مدت برای خودش جمع کرده بود را در ذهنش ردیف کرد:
          _ چون چهره‌ت رو دیدم؟
          جونگ‌کوک بلاخره نگاهش را از شعله‌ها گرفت و به چشم‌های آرو و گونه‌های حرارت دیده و سرخش دوخت. 
          نگاه و حالت چهره‌اش هیچ کمکی به آرو نمی‌کرد، پس با لحنی تحلیل رفته و غمگین ادامه داد:
          _ می‌خوای منو بدی به کسی؟
          جونگ‌کوک ابرویی بالا انداخت و گوشه‌ی لبش به سمت بالا متمایل شد. اما باز هم جوابی نداد. خیره به چشم‌های دختر پایین پایش، لیوان را به لب‌هایش رساند و صبر کرد تا حدس‌های خلاقانه‌‌ی بیشتری بشنود.
          _ من...شبیه کسی هستم که عاشقش بودی؟
          جونگ‌کوک به خنده افتاد.
          نگاهش را به طرف دیگر داد و شانه‌هایش شروع به لرزیدن کردند.
          و آرو محو آن لب‌های کش آمده و بینی چین خورده شده بود. 
          انگار با خنده‌ی بی‌صدا و آرام او هیپنوتیزم شده بود که نفهمید دستش به هیزم‌ها نزدیک شده و با سوختن دستش، سریع آن را پس کشید و دهانش را به جای سوختگی رساند.
          _ خیلی حرف می‌زنی!
          
          https://www.wattpad.com/story/170777440?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Eva_story&wp_originator=49HgBllP5%2BAsky6H0Z72UagF6sahBK1VTmo4Dud4217mOWLR4WDRvVcLpvmwqbrjNYXqr8FUG2nvah05obb3sszHIQB5ootJm8JsRfIDw8%2FbZuotKXmzxJV5mksMe1Cy

mel_lannie

سلااام صدف شییی ღゝ◡╹)ノ♡
          
          عاامم راستش من مترجمم و دارم یه سری فیک دخترپسری ترجمه و آپ میکنم
          
          خوشحال میشم سربزنی و هرکدومو دوست داشتی بخونی ♡(.◜ω◝.)♡