سلام دوست عزیز
من نویسنده ی کتاب Eunoia (خوش فکر ) هستم
یه رمان اکشن_دراما هست .خوش حال می شم بهش سر بزنی . اپدیت ها منظم هستن :)
بهش یه فرصت بده و بگذار حداقل چند قسمت بخونی بعد نظرت رو بهم بگی:)
خلاصه رمان :
-تو حق نداری برای جفتمون تصمیم بگیری !هر روز میری یه گند جدید به بار میاری و من مجبورم گندت رو جمع کنم !بس نیس ؟ اینکه به اسم عدالت هر جفتمون رو آواره کردی ؟! هر روز فقط به امید زنده بودن می گذره !هر لحظه ای که غیب میشی دلم هزار راه میره که نکنه... یه وقت بر نگرده!؟ بسه ! واقعا بسه !
اون داد می زد اما جوابی که شنید شاید اونی نبود که دوست داشت بشنوه :
-ژولیت ، ما دیگه راه برگشت نداریم ...فقط می تونیم تا آخرش بریم...
-منظورت چیه ؟! نکنه جدا می خوای نقش خدا رو بازی کنی ؟! تمومش کن من دلم یه زندگی اروم با تو می خواد
-از اولم می دونستی که با من بودن آرامش رو ازت می گیره .ژولیت تو انتخابش کردی !
ژولیت با دست های مشت شده و بغضی به گلو ،به کسی که از اعماق وجود دوست داشت خیره شد ... اشکش از چشمش سرازیر شد . انگار کسی گلویش رو فشار می داد . اکسیژن هوا کم شده بود انگار همه اهل زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا او سکوت کند . بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت:
-فک کنم این پایان ماست
قدم هایش را تند کرد تا به بی نهایت بپیوندد شاید آن جا دیگر اشک های بی پایانش، فریاد بی صدایش ، قلب پر دردش و عشق نافرجامش بی معنا می شدند .
گویی فقط نویسنده می دانست هر پایانی یک شروعست.
SG
https://my.w.tt/rZcHmbkkz9
سوفیا..
مغرور، جدی، سرسخت؛ و البته افسرده!
سوفیای مغروری که از شوهر اجباریش کتک میخوره و زندگی براش معنایی نداره...
سوفیایی که تیغ، رفیق همیشگیِ شبای تنهاشه..
بهترین دوستش جولی با زیر دست پرروش ویلیام بلک، تصمیم میگیرن بدون اینکه بفهمه، شادش کنن، بهش امید بدن و زندگیشو پر معنی کنن، ولی..
خوشحال میشم بهش سر بزنی بیب *-*
https://my.w.tt/Y1gDLncJb8