sarvenazam
دیگه به هیچی باور ندارم
باورام رو یکی یکی ازم گرفتی
شایدم خیلی وقته از دستشون دادم
نمیدونم...
همیشه یه گوشه از دلم با کلِ مغزم درگیر بود
حتی بعد از اینکه اونطوری رفتی!
عمیقن باور کرده بودم که دوسم داری...
اونقدری که یه وقتایی میترسیدم اگه یه روزی
به هر دلیلی نباشم چی به سرت میاد...
اون اواخر احساس میکردم بخاطر من کنارم نیستی
شایدم بودی و احساس اون فرق کرده بود!
دیروز دیدمت
همرام بود...
و تو منو ندیدی...
تنها چیزی که دیدی اون بود!
رد شدی مثلِ یه غریبه...
من موندم و تپش قلبی که تو مسولیتش رو خیلی وقته که از سر باز کردی...
یه بدنِ یخ کرده و پاهایی که میلرزید
اگه ذرهای ته دلم باور داشتم که شاید اون موقع واقعن دوسم داشتی
همونم ازم گرفتی...
چرا از یادم نمیری؟
برو من خیلی خسته ام...
بخدا خسته ام...