sarvenazam

دیگه به هیچی باور ندارم
          	باورام رو یکی یکی ازم گرفتی
          	شایدم خیلی وقته از دستشون دادم
          	نمیدونم...
          	
          	همیشه یه گوشه از دلم با کلِ مغزم درگیر بود
          	حتی بعد از اینکه اونطوری رفتی!
          	
          	عمیقن باور کرده بودم که دوسم داری...
          	اونقدری که یه وقتایی میترسیدم اگه یه روزی
          	به هر دلیلی نباشم چی به سرت میاد...
          	
          	اون اواخر احساس میکردم بخاطر من کنارم نیستی
          	شایدم بودی و احساس اون فرق کرده بود!
          	
          	دیروز دیدمت
          	همرام بود...
          	و تو منو ندیدی...
          	تنها چیزی که دیدی اون بود!
          	رد شدی مثلِ یه غریبه...
          	من موندم و تپش قلبی که تو مسولیتش رو خیلی وقته که از سر باز کردی...
          	یه بدنِ یخ کرده و پاهایی که میلرزید
          	
          	اگه ذره‌ای ته دلم باور داشتم که شاید اون موقع واقعن دوسم داشتی
          	همونم ازم گرفتی...
          	
          	چرا از یادم نمیری؟
          	برو من خیلی خسته ام...
          	بخدا خسته ام...

sarvenazam

دیگه به هیچی باور ندارم
          باورام رو یکی یکی ازم گرفتی
          شایدم خیلی وقته از دستشون دادم
          نمیدونم...
          
          همیشه یه گوشه از دلم با کلِ مغزم درگیر بود
          حتی بعد از اینکه اونطوری رفتی!
          
          عمیقن باور کرده بودم که دوسم داری...
          اونقدری که یه وقتایی میترسیدم اگه یه روزی
          به هر دلیلی نباشم چی به سرت میاد...
          
          اون اواخر احساس میکردم بخاطر من کنارم نیستی
          شایدم بودی و احساس اون فرق کرده بود!
          
          دیروز دیدمت
          همرام بود...
          و تو منو ندیدی...
          تنها چیزی که دیدی اون بود!
          رد شدی مثلِ یه غریبه...
          من موندم و تپش قلبی که تو مسولیتش رو خیلی وقته که از سر باز کردی...
          یه بدنِ یخ کرده و پاهایی که میلرزید
          
          اگه ذره‌ای ته دلم باور داشتم که شاید اون موقع واقعن دوسم داشتی
          همونم ازم گرفتی...
          
          چرا از یادم نمیری؟
          برو من خیلی خسته ام...
          بخدا خسته ام...

sarvenazam

دارم یکی یکی خاطره‌هامونو از دست میدم
          این اخرین شبیه که تو این خونه ایم
          و من بیشتر از همیشه دلتنگتم
          
          اولین بار تو این خونه دیدمت
          اولین دوسِت دارمو اینجا بهم گفتی
          اینجا بود که قول دادی همه جوره پشتمی
          
          ما فردا از اینجا میریم
          این خونه نتونست تو رو به من برگردونه
          هیچی نتونست...
          و من فردا بخش بزرگی از خاطراتم رو از دست میدم
          
          هر چی نفس می‌کشم عطر تنت هیج جایِ این خونه نیست
          دیگه نمیخوام اینجا بمونم...
          
          
           #فراموش‌کردنت‌دردناکه‌‌اما‌این‌درد‌ناگزیرِ

sarvenazam

هنوز وقتی شجریان گوش میدی
          دستاتو همونجوری که انگار داری خطاطی میکنی تکون میدی؟
          هنوزم دوس داری خوشنویسی رو نه؟
          
          بعد رفتنت خیلی طول کشید تا قبول کنم که دیگه برنمیگردی...
          همون موقع ها بود
          تو بهمن
          وسایلمو زدم زیر بغلم و رفتم پیش استادت
          خطاطی رو شروع کردم
          
          اینکه پیش کسی هستم که به تو خطاطی رو یاد داده
          احمقانه به نظر می‌رسید اما
          تو عاشق خطاطی بودی
          و من...
          
          بهمن که بیاد ۳ سال از اون روزا گذشته
          من الان هنرجوی فوق ممتازم محمد
          چون تو عاشق خطاطی بودی و من...
          
          بعد کلاس امروز...
          شنیدم مامان به استاد گفت
          خوشنویسی ماهی رو نجات داد...
          
          راس میگفت
          اما دلم گرفت
          به همون اندازه‌ی روزِ اول
          یه وقتایی درست وقتی فکر میکنم دیگه دوسِت ندارم
          دلم جوری پر میکشه برای داشتنت که از خودم خجالت میکشم که هنوزم...
          
          هیچ کس نمیدونه
          که لا‌به‌لای شعرای سعدی و حافظ
          توی چلیپاهای استاد امیرخانی
          بین اون همه کاغذ و دوات و قلم
          من هنوزم دنبال تو میگردم
          
          

sarvenazam

دانشجومه
          ۱۲ سال ازش بزرگترم
          
          و خب دختره!!!!!!
          
          اولین دفعه نیست که برام پیش میاد
          اما این بچه ذهنمو درگیر خودش کرده...
          
          خودش خواست بیشتر بهم نزدیک بشه
          و وقتی الان بهش نگاه میکنم میبینم از یه جایی به بعد دیگه دانشجوم نبود
          و حالا یه دوستِ...
          
          میدونم بهم علاقمنده نگاهشو به خودم دیدم
          و حساسیت زیادش رو نسبت به حرفام و رفتارم میفهمم...
          
          ازش پرسیدم و گفت آره!
          بهم علاقمنده
          با اینکه میدونستم اما ترسیدم اون لحظه
          ازم پرسید ممکنه احساسش دو طرفه باشه؟
          بهش گفتم نه...
          گفتم نمیخوام چیزی بینمون تغییر کنه
          قبول کرد
          فقط گفت ازم بدت نیاد و خواست بازم دوست بمونیم
          و موندیم...
          
          حالا میبینم همیشه هست
          همه جا هست
          یه وقتایی حس میکنم دارم باهاش بازی می‌کنم و از خودم بدم میاد
          یه وقتایی به خودم میام و میبینم حرفایی رو بهش زدم که نباید
          خودم باعث شدم که احساسش فراتر از دوست رفته و من مثه عوضیا هیچ مسولیتی
          رو در قبال احساسش گردن نمیگیرم...
          
          تو مثه یه ادمِ عوضی باهام رفتار کردی مردِ حسابی و من
          میدونم چقدر درد داره!
           
          وحالا من دارم مثه یه آدم عوضی با یه بچهِ ۲۴ ساله
           که از قضا دختر هم هست اینطوری تا میکنم...
          
          چرا وقتی احساسم شبیهش‌ نیست دارم گیجش میکنم؟
          
          با خودم صادقم؟
          آره آره آره
           میدونم که این آدم درصدی شبیه به چیزی که میخوام نیست
          پس چه مرگمه که اینطوری نگهش داشتم؟
          
          خیلی گوه میخورم وقتی میدونم که نمیخوامش
          دیشب اون حرف رو بهش زدم
          خیلی غلطِ اضافه میکنم وقتی احساسِ تنهایی میکنم
          مثل آدم نمیرم تو رابطه که نخوام مثلِ عوضیا با این بچه بازی کنم!
          
          
          کی انقد بلاتکلیف و پست شدم من؟؟
          
           #من‌یه‌احمقِ‌بلاتکلیفِ‌خودخواهِ‌عوضیم
          
          

sarvenazam

احساس میکنم قلبم داره فشرده میشه
          من دلم پر از عشق بود
          چشمام پر از شیطنت
          اما الان احساس میکنم پر از غمه
          یه وقتایی هم خالی از هر چیزی...
          
          وقتی بچه بودم
          فکر میکردم وقتی به اینجای زندگی برسم همه چیز یه جورِ دیگه‌ست...
          اما دقیق که به زندگیِ خودم فکر میکنم میبینم
          از همون اولم فرق داشت همه چیز
          
          و تفاوت همیشه قشنگ نیست!
          
          از یه جایی به بعد فکر کردم شاید عشق بتونه همه چیز رو تغییر بده
          تونست...
          و تغییر داد!
          
          چشمام می‌خندید
          قلبم گرم بود
          پشتم پر بود
          اما تو هم نخواستی که بمونی...
          
          

sarvenazam

گفتی خیالِ تو راحت
          هر جا که باشی میام سایه به سایه‌ت
          منم بش کردم عادت
          
          ساعت ۷ امشب بیرون شنیدمش
          با هم گوشش ندادیم هیچ وقت
          اما
          وقتی شنیدمش تمومِ تنم دل شد و این دلِ نیم بند باز...
          
          -یعنی دلت هیچ وقت تنگ نشد برام؟
          +نه!!

sarvenazam

ساعت از ۲ ظهر گذشته...
          ۵ شهریورِ
          اما دلم مثهِ یه عصر ابری و بارونیِ اواخرِ آذر گرفته...
          کی گفته همه رفتن‌هاشون رو میذارن برای پاییز؟
          خودم دیدم وقتی رفتی تابستون بود...
          آسمون آبی بود...
          همه جا سرسبز بود...
          
          لابد دروغ گفتم که فراموشت کردم نه؟
          وگرنه چرا باید یه روزِ گرمِ تابستونی
          که همه چیز خوبه...
          که آسمون آبی تر از همیشه‌ست...
          درست وقتی که نشستم و دارم شکرِ لحظه‌هایِ خوب رو میکنم...
           دلتنگِ عطر تنت بشم؟!
          
          - هوا گرمه اما چرا احساس سرما میکنم؟
          + شاید قلبت یخ زده ماهی...
          
          یهو پاییز شد...

sarvenazam

هر چی که بشه
          من خودمو دارم نه؟
          اما...
          تو خودمو ازم گرفتی...
          گاهی فکر میکنم تمامِ خودمو تونستم ازت بگیرم؟
          
          -نتونستم...
          دلم پیشت موند
          چشمام رو پیشت جا گذاشتم...
          
          نه اینکه تو خواستی که پیشت بمونن ، نه...
          خودشون موندن...
          
          چاره‌ای نبود...
          باید به زندگی برمیگشتم
          اما نه دلی موند و نه چشمی...
          
          
          
           #هوایِ‌دل‌ابریِ‌کاشکی‌بارون‌بزنه