PaleTena

زین غلت زد و چشماشو بهم فشرد.نمیتونست فراموش کنه وقتی ۸ سال پیش،نایلو از دست داد.هنوز دردشو توی قلبش داشت.
          وقتی که با بیرحمی تمام،رهاش کرد و تنهاش گذاشت بین ادمایی که بویی از انسانیت نبردن.
          
          پتوشو روی خودش انداخت و سعی کرد صدای گریش به گوش تراویس نرسه.
          کسی از درد یه مرد که نمیخواد غرورشو از دست بده خبر نداره.
          هیج کس حتی نمیتونه ذره ای از حسی که داره رو درک کنه.
          
          پاهاشو توی شکمش جمع کرد و قلبشو لمس کرد:هنوز اونجایی نایل؟هنوزم داری میخندی؟
          لب هاشو بهم فشرد و زمزمه کرد:دلم برات تنگ شده عشق...
          ********