sheisjustachild

تف به سسدستیِ آبروبر

sheisjustachild

از گور برمی‌خیزیم و به سوی نور می‌رویم ولیکن در میان راه نور را در گور می‌بینیم؛ تاریکی درود و فقدان اشک بدرود! من نسیمی خفته در گورم بیدارم مکن خفتم مده بر بلندای جهان چیزی جز سایه نیست و بر گور من چیزی جز تاریکی اما درونش..درون آن گور کوچکم چیزی خفته است که قلب نامیده می‌شود مثالی که نفسم را به من داده دوباره آن را ز من می‌گیرد و من خفته در گورم خفته در طلوعی سیاه و بی‌نورم من مثال فقدان صبحی پر نورم گر دهد آفتاب ز شرقش درود من درود را دهم ز شرقش غروب گرت خفته باشی گرت اسب سوار گرت مرده باشی گرت جاودان تفاوت نکن همه‌ی ما روزگاری به مشرق غروب خواهیم‌ کرد

sheisjustachild

سبک داستایفسکی و صادق هدایت هم جالبه ها....مخصوصا ترکیبشون چیز خیلی خفنی میشه...واقعا دو تا بوکی که امروز توی واتپد یافتم معرکه ان....چشمام دارن کم کم باز میشن....واقعا لقب هیولا برازنده‌ی نویسنده ی دیوارها شاهدند و مفره......تلفیق کمی داستایفسکی با شخصیت صریح و رک خود نویسنده خیلی جالبه و خیلی هم قشنگه خیلی خیلی خیلی....الان تازه فهمیدم که دانسته هام و حسم از نوشتن خیلی محدود به یک الگوی یک طرفه و تکراری بوده....
          من هیچوقت سعی نکردم مسیر رفته رو برگردم....
          آزمودن و خطا کردن کافی نیست بعضی وقتا باید نیازموده خطا کرد....فکر کنم باید خودمو با هستی پیوند بزنم....یا گلدون توی طاقچه....اصلا شاید خاک باغچه خودِ هستی باشه.....
          به زبان ساده من واقعا یک احمقم که چنین اصل مهمی رو فراموش کرده بودم....بیشتر آموختن...بیشتر آموختن و بیشتر آموختن....
          شاید باید مثل همیشه کاری که داخلش استادم رو انجام بدم....
          البته شاید...شاید...شاید....

sheisjustachild

شعرها و داستان‌های چند سال قبلم رو که مقایسه کردم فهمیدم از سمت فضای عشق و عاشقی دور شدم
          البته که احساسات تنها در عشق و دوست‌داشتن خلاصه نمیشن! اما گاهی‌اوقات، دلم برای ذهنیت اون موقعِ خودم تنگ میشه؛ اما فقط یک دلتنگی کوتاه!
          کوتاه به اندازه‌ی ذره‌های زندگی تا زندگی....
          کوتاه به اندازه‌ی فاصله‌ی پایانِ رشد تار‌های مو....
          کوتاه به اندازه‌ی فاصله‌ام تا آسمان....
          شاید باید از فلسفه و جهانش دور بشم؛ اما تنها چیزی که از خودم برام مونده همینه!
          فکر! فکر! فکر!
          تنها همدمی که از آغاز ضربان قلبم با من بوده و می‌ماند....
          فکر و فکر و فکر....
          من و من و من.....
          مرگ و مرگ و مرگ....
          
          

sheisjustachild

فکر کنم اول باید خودمو بفهمم بعد بقیه رو
          چون اولش فیک Stranger رو توی کوئتو منتشر کردم اما بعدش یهو دیگه از کوئتو خوشم نیومد و فیک رو منتقل کردم به واتپد.....
          شاید بازگشت همگان(مخصوصا رمان‌هام) به واتپده....
          شاید هم من زیادی شل‌مغزم....
          نمیدونم..... 

sheisjustachild

حالا که فکرشو میکنم میفهمم واقعا چیزی از آداب معاشرت بلد نیستم
          کاش بلد نبودنم رو پایِ بی‌شعور بودنم نذارن چون موقع برخورد با آدما چه داخل فضای مجازی و چه دنیای واقعی مثل ربات میشم و استخوان هام و زبونم گز گز میکنن¡-¡