خواب دیشب بهترین خوابی بود که به عمرم دیدم....
دلم میخواد دوباره بخوابم و ببینمت
بعد از سیزده سال درست و حسابی دیدمت
باهات حرف زدم و تو جوابم رو دادی هرچند که آخرش نور شدی و برگشتی به آسمون....جایی که دستم رو هر چقدر هم دراز کنم نمیتونم بگیرمت....باز هم خیلی رفع دلتنگی قشنگی شد....قلبم بعد از سیزده سال آروم تر شده اما زیاده خواهی درونم بیشتر شد و میگه: باید پنجاه درصد دیگه رو هم به تو اختصاص میدادم و باهات میومدم!
به یک مغز جدید نیاز دارم این یکی خیلی باد گرفته اصلا کار نمیکنه....حتی نمیشه باهاش فکر کرد....فقط خواب، خواب و خواب....نه درس، نه کار ،نه پول و نه حرف.... فقط خواب،خواب و خواب!
هفتصد و سی روزه که ماجرا همینه....
و من عقب افتادم از همه....از مرگ، از زندگی، از انعکاس راه رفتنم توی آب و آینه....
باید برای خودم گریه کنم و دنبال راه چاره باشم اما احساست هم از من جلو زدن....اونقدر که برای رسیدن به اشک و خنده و غم باید بلیط هواپیما بگیرم....اما من اون مقدار پول رو ندارم پس دوباره خواب،خواب و خواب!
خواب،خواب و خواب....
این وسط ها استرس و اضطراب دلش برام میسوزه و باهام دوستی میکنه....دوستیِ خاله خرسه!
راه فراری نیست....چون زنجیر به پام بسته....
پس دوباره خواب،خواب و خواب..
کاش ميتونستم همونطور كه پايان يافته بودن بوک ها رو مشخص ميكنم پايان يافته بودن خودم رو هم مشخص كنم تا اطرافيانم منتظر رويداد تازه اى از جانب من نباشن...
اعتماد به نفس روی یک خطِ موازی با منه
به همدیگه نزدیک میشیم
به اندازه ی قطر ظریف ترین موی جهان نزدیک میشیم
فاصله کم میشه و کم اما هیچ وقت صفر نمیشه
شاید باید از دنبال کردنش دست بکشم
شاید باید برای خودم یک نقاب درست کنم
تا کسی نفهمه پشت سرش پوچیه
تا کسی نفهمه که من، من نیستم
شکسته ام
بال و پرم ده
غرق شده ام
نجاتم ده
لبخندم گم شده است
به من بازگرد
در بی خلسه ترین
پر خلسگیِ وجودِ خویشتنم
طوری که انگار هستم اما نیستم
طوری که انگار نیستم اما هستم
همه چیز خرد شده است
همچو گهواره ای خاک خورده
خاطرات من نیز خاک خورده اند
خاطراتی که میگویند
کودکی در من زندگی میکرد
اما حالا نیست
حتی رد پایِ رفتنش هم
با خاک پوشیده شده است
انگار هیچگاه نبوده ست
و من درگیر کودکی شده ام
که روزی در من زندگی میکرد
اما...حالا نیست..!
حتی چهره اش را هم در یاد ندارم
تنها چیزی که از او باقی مانده است
دردِ جای خالی اش در وجودم است....
خفقان من در نبود توست
عمق وحشت من
در نبود تو باقی مانده است
تو که رفتی
زمان از حرکت ایستاد
چرخ روزگار پنچر شد
تو رفتی و خنده مرا تنها گذاشت
تو رفتی و قلب من یخ زد
تو رفتی و دل من خون شد
تو رفتی و جگرم را با خودت بردی
تو رفتی و بغض مهمان گلویم شد
تو رفتی و اشک بر چهره ام سفره پهن کرد
نانم شد گریه
غذایم شد اشک
و آرزویم شد دیدن دوباره ی خنده ی تو
پ.ن: با اینکه چند ماهی از رفتنت میگذره اما این دلتنگی دست از سرم برنمیداره اگه میدونستم اون شب که اومدیم خونتون آخرین باریه که میبینمت اونقدر بوست میکردم اونقدر قربون صدقه ات میرفتم که همه ی اینا برام به آرزو تبدیل نشن
که وقتی توی خوابم میای حسرت بغل کردنت به دلم نمونده باشه....هنوز شوخی هات هنوز ماجرای بوسه ی عروس و دوماد و خندیدن براشون تو ذهنم مونده....قبلا هروقت یادش میفتادم خنده ام میگرفت اما الان چیزی جز بغض برام نمونده....
کاشکی فقط یه بار دیگه میشد بغلت کنم....کاش برمیگشتم به گذشته....بخدا که از کنارت تکون نمیخوردم.....کاش...کاش...کاش...ولی خب از قدیم گفتن کاشکی رو کاشتن سبز نشد....اما با این حال بازم میگم کاش میشد ببینمت....
روحت در آرامش باشه عزیزترینم....
دیر فهمیدم اما تو همه چیز بودی و هیچ چیزی برای من مثل تو نشد و نخواهد شد....