shopicopa

از قیامتی که فردا میخواد برام اتفاق بیفته به خیر و خوشی بیرون بیام ،رندی رو اپ میکنم.
          	

Englishcontroan90

@shopicopa خوبی ؟ این پیام نه به خاطرپیگیری ادامه داستان هاست نه برای تمجید نه برای انتقاد نه هیچ چیز دیگه . فقط و فقط برای خودته . برای اینکه بدونی مهمه که حالت خوب باشه . و از پس سختی ها بر اومده باشی . اینکه همیشه سختی ها هستن ولی قرار نیست ما در مقابلشون ابرقهرمان باشیم . گاهی قوی ترین ها هم از پا درمیان و ناامید میشن . ما آدم های عادی که جای خود داریم . اگر این پیام رو دیدی بدون امیدوارم طاقت بیاری و بتونی دوباره روی پاهات بایستی. هرچند که خیلی سخته اما امیدوارم خوب باشی.
Reply

Raena_jm7

@shopicopa اپ نمیکنی بقیشو؟ 
Reply

jogdeshabhaa

@shopicopa  پس عوض شیرینی اپ میاد؟ (* ̄∇ ̄)ノ
Reply

1555299hasti

سلام نویسنده عزیز میخواستم بابت اینکه سناریوت رو در حد سناریو نگه نداشتی و تصمیم گرفتی با دیگران به اشتراک بزاریش و تبدیل به فیکش کنی ازت تشکر کنم، و اینکه من رندی رو تا آخرین اپ خوندم و امیدوارم زودتر بتونی به روندی که باعث خوشحالیت تویه زندگیه برسی و امیدوارم بتونم روزیو که تونستی از سردرگمیای زندگیت در بیای و ادامه بوکت رو بنویسی ببینم. 
          دوست دارت، یکی از طرفدارات✨

VK-Cheri

سلام عزیزم ببخشید بی اجازه توی مسیج بوردت پیام میزارم ‌‌..
          من تازه کارم رو توی واتپد شروع کردم و خوشحال میشم اگر دوست داشتید یه سر به فیکم بزنید..
          
          
          خلاصه : 
          گاهی فرار از تاریکی ، تاریکی عمیق تری به دنبال داره
          نخ سرنوشت بی اجازه اونها در هم تنیده شده بود تا زندگی رو رغم بزنه که با بوی غم و سیاهی خون خو گرفته.
          پسر بیست ساله ای که در تقلای زنده موندن با افرادی اشنا میشه که ادعای عجیبی راجب اون دارن و گرفتن دستهایی که به سمتش دراز شدن اون رو با گذشته راز آلودش رو به رو میکنه.
          شاید از ابتدا گذشته همان آینده بود و آینده گذشته ای که ازش فرار میکرد..
          و هیچ کس نمیدانست پایان این گرداب بی پایانِ زمان چه بهایی برای شکوفه عشقش خواهد داشت !
          
          ---
          
          پسر دستش رو روی سینه مرد مقابلش گذاشت و لب زد : وقتی بچه بودم ارزوی پرواز داشتم ! 
          حس آزادی و سرخوشی وقتی که بین هوا معلقی .. بدون اینکه هیچ فکر و سنگینی احساس کنی "
          قطره اشکی به ارومی از گوشه چشمش چکید و مردمک های لرزونش روی صورت اروم مرد نشست : میای باهم پرواز کنیم ؟"
          
          https://www.wattpad.com/story/374360976?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=VK-Cheri