skz_fic

به عنوان عیدی براتون ی وانشات فان آپ کردم^^
          	امیدوارم دوستش داشته باشید♡
          	عیدتونم مبارک

hyunlix_hera

"داستانی از پسر گناهکار به اسم لی فلیکس که عاشق فرشته و پسر کلیسا، هوانگ هیونجین میشه."
          ─ ✩ "کلیسایی که روزی برایش حکم بهشت را داشت، حالا به ویران‌سرایی بدل شده بود. جایی سیراب از گناه، سیاه همچون طوفان‌های آسمان، و آکنده از تاریکیِ درونش که در دل دیوارهای خوش‌تراش آن نقش بسته بود"
          
          - تو میتونی یک خدا باشی و من ستایشت کنم، اما این و میدونم که به دنیا اومدی تا دلیل مرگم باشی.
          - تا می‌تونی فرار کن...
          چون سایه‌ی سیاه و نفرین‌شده‌ی من، تا ابد روی سر تو... و این کلیسا... باقی می‌مونه.
          https://www.wattpad.com/story/393401937?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=hyunlix_hera

REYY1389

https://www.wattpad.com/story/401785443?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=REYY1389
          سلام من به تازگی شروع کردم به آپ کردن فیکشنم توی واتپد... خوشحال میشم اگر حمایتم کنید
          کاپل:هیونلیکس و چانهو
          ژانر:مافیا، درام، رمنس، اسمات، امپرگ

hwangmarli

در شوروی یخ‌زده، جایی که حتی دیوارها حافظه دارند و آینه‌ها دروغ می‌گویند، صدایی آرام در شب طنین می‌اندازد.
          چیزی، یا کسی، آمده‌ است.
          نه با صدا، نه با قدم - با نگاهی که پرده از رازها می‌کشد.
          
          او ساکت است. مرموز.
          مثل نقاشی نیمه‌کاره‌ای که هنوز نمی‌داند پایانش چه رنگی‌ست.
          
          و من؟
          در میان تمام دروغ‌ها، فقط کنار او بود که احساس کردم دارم زندگی می‌کنم.
          نه نفس کشیدن، نه گذشتن. زندگی‌کردن.
          
          اما در جهانی که با جنگ دست‌به‌گریبان است،
          جایی برای نجات دل‌ها نمانده.
          و عشق...
          عشق ما، میان شعله و سایه، نفس می‌کشد.
          
          https://www.wattpad.com/story/397371701?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=hwangmarli

setiyaskz

سلام ببخشید مزاحم شدم... نویسنده‌ای که با هزار بار پاک کردن و نوشتن دوباره، بالاخره یه داستان معمایی ساخت که خودش هنوز کامل نمی‌فهمه چی نوشته. 
          
          اگه دنبال یه قصه‌ای هستی که هر پارتش یه سوال جدید برات بسازه و جواب‌هاش بیشتر گیجت کنه تا آرومت، خوش اومدی.
          
           داستانم پر از اتفاقای عجیب، شخصیت‌هایی که خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان، و یه نویسنده‌ای که فقط وانمود می‌کنه کنترل اوضاع دستشه.
          
           اگه وقت داشتی یه نگاهی بنداز، شاید تو بتونی چیزی رو توش پیدا کنی که من گمش کردم. نظرت برام مهمه. 
          
          نه فقط برای دلگرمی، برای اینکه شاید کمکم کنه بفهمم ته این قصه واقعاً چی می‌شه. مرسی که وقت می‌ذاری. 
          
          https://www.wattpad.com/story/395176263?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=setiyaskz

MadBlack77

جیسونگ پسری ساده و معصوم بود، ولی پشت لبخند ملایمش یه راز تاریک پنهون بود. چیزی که مینهو خیلی دیر فهمید... و وقتی فهمید، وارد جهنمی شد که جیسونگ با دست های خودش ساخته بود.
          
          -"من اون فرشته‌ای نیستم که تو تو خیال‌هات ساختی، لی مینهو... من زهر می‌ریزم تو جامی که با لبخند بهت تعارف می‌کنم. دنیامون پر شده از درد و وسواس، جایی که تنها راه زندگی کنار من، قدم زدن تو سقوطه.
          حالا بگو، می‌تونی این شیطان رو دوست داشته باشی؟ یا اینکه این عشق لعنتی، آخرش ما رو نابود می‌کنه؟"
          
          اگه دنبال فیکشن مینسونگ هستی که با لطافت شروع می‌شه ولی آروم‌آروم کشیده می‌شی به دنیای تاریکی که از اعتماد، کنترل می‌سازه و از عشق، وسواس، پیشنهاد میدم موگه رو بخونی:)
          خوشحال میشم به جمع برف کوچولوهای من بپیوندی♡
          https://www.wattpad.com/story/397971590?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Theaurrora