tired_dark_cat

به واسطه ی پر انرژی بودنم مرا زردکم خواند 
          	حال که خورشید فروزانش تیره و تار شده کجاست که حال مرا ببیند؟

tired_dark_cat

دستانم را در  دستانش نهادم 
          لب هایم را بر لعل لبانش نهادم 
          پاهایم را مانند زنجیری به دور کمر باریکش حلقه کردم تا شاید به وجودم راضی شود 
          اما نشد او قلبم را می خواست 
          سرانجام اخرین تصویری که از او در این دنیا در خاطرم ماند ، دستان اغشته به خونش بود که قلب مرا تنگ در آغوش گرفته بود 

tired_dark_cat

پرتو های نور دست و دلبازانه عشق خود را تقدیم او می کردند 
          گنجشک ها آوای صدای خود را در جنگل رها می کردند تا گوش های او را نوازش کند
          طبیعت دست پر مهرش را به سوی او دراز کرده بود تا او را در آغوش بگیرد 
          و اما او مانند الهه ای رخ می نهاد 
          من هم مانند بنده ای حقیر او را تماشا میکردم 
          چه می توان کرد ؟ 
          دل باخته ام به او . او که محرم اسرار سرزمینمان است و شه زاده کاخ پدرش .
          من هم رعیت و خدمتکاری حقیر که او را از سپیده دم تا زمانی که شب ، روز را به آغوش بکشد کنار او هستم 
          قلبم توان زیبایی او را ندارد 
          هرگاه کنار او هستم گونه هایم سرخ و خون در رگ هایم جوشان میشود 
          اما حالا که سر به طناب دار میدهم ، او مرا از دور دست ها تماشا میکند 
          اشک هایش به مانند مرواریدی بر روی گونه هایش می غلتند هرچند فکر نکنم از روی عشق بلکه به ازای سال ها خدمت به او