قلبم سنگینه از درد هایی که می کشم
از اینکه اولویت کسی نیستم حتی پدر و مادرم
از اینکه همیشه باید خودم رو فدای دیگران کنم
از اینکه همیشه بله چشم گوی دیگران باشم
از اینکه امروز تولدمه و هیچکس بهم تبریک نگفته
از اینکه روزم تولدم پدرم سرم داد میزنه
ازاینکه دوستم میدونه و تبریک نمیگه
ازاین همه ازاینکه ها خستم
واقعا خستم
ذهنم تحمل نداره اما بدنم چرا
دستانم را در دستانش نهادم
لب هایم را بر لعل لبانش نهادم
پاهایم را مانند زنجیری به دور کمر باریکش حلقه کردم تا شاید به وجودم راضی شود
اما نشد او قلبم را می خواست
سرانجام اخرین تصویری که از او در این دنیا در خاطرم ماند ، دستان اغشته به خونش بود که قلب مرا تنگ در آغوش گرفته بود
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.