دستانم را در دستانش نهادم
لب هایم را بر لعل لبانش نهادم
پاهایم را مانند زنجیری به دور کمر باریکش حلقه کردم تا شاید به وجودم راضی شود
اما نشد او قلبم را می خواست
سرانجام اخرین تصویری که از او در این دنیا در خاطرم ماند ، دستان اغشته به خونش بود که قلب مرا تنگ در آغوش گرفته بود
پرتو های نور دست و دلبازانه عشق خود را تقدیم او می کردند
گنجشک ها آوای صدای خود را در جنگل رها می کردند تا گوش های او را نوازش کند
طبیعت دست پر مهرش را به سوی او دراز کرده بود تا او را در آغوش بگیرد
و اما او مانند الهه ای رخ می نهاد
من هم مانند بنده ای حقیر او را تماشا میکردم
چه می توان کرد ؟
دل باخته ام به او . او که محرم اسرار سرزمینمان است و شه زاده کاخ پدرش .
من هم رعیت و خدمتکاری حقیر که او را از سپیده دم تا زمانی که شب ، روز را به آغوش بکشد کنار او هستم
قلبم توان زیبایی او را ندارد
هرگاه کنار او هستم گونه هایم سرخ و خون در رگ هایم جوشان میشود
اما حالا که سر به طناب دار میدهم ، او مرا از دور دست ها تماشا میکند
اشک هایش به مانند مرواریدی بر روی گونه هایش می غلتند هرچند فکر نکنم از روی عشق بلکه به ازای سال ها خدمت به او
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.