user97782862

  بخونیدش مرسی:)
          	https://www.wattpad.com/story/291028850

REYY1389

https://www.wattpad.com/story/401785443?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=REYY1389
          سلام من به تازگی شروع کردم به آپ کردن فیکشنم توی واتپد...
          خوشحال میشم اگر حمایتم کنید با خوندنش، فالو، ووت و نظر های زیباتون
          کاپل:هیونلیکس و چانهو
          ژانر:مافیا، درام، رمنس، اسمات، امپرگ

user97782862

@REYY1389 آیگو منم دوست دارم گوگولی⁦(⁠ʃ⁠ƪ⁠^⁠3⁠^⁠)⁩
Reply

user97782862

@REYY1389 اووو خوداااا امپرگ دوسس⁦(⁠๑⁠♡⁠⌓⁠♡⁠๑⁠)⁩
Reply

REYY1389

@user97782862 منم تو رو دوسس❤️
Reply

crazyofvmin

سلام قشنگم 
          ممنون بابت ووتات:))

user97782862

@crazyofvmin خواهش میکنم عزیزم مرسی از تو بابت نوشته های قشنگت⁦(⁠ ⁠˘⁠ ⁠³⁠˘⁠)⁠♥⁩
Reply

crazyofvmin

@user97782862 عزیز دلمی لطف پاری
Reply

crazyofvmin

سلام قشنگم 
          ممنون بابت ووتات:))

user97782862

@crazyofvmin (⁠ʃ⁠ƪ⁠^⁠3⁠^⁠)بوس متقابل
Reply

user97782862

@crazyofvmin خواهش میشه زیبارو⁦(⁠◠⁠‿⁠・⁠)⁠—⁠☆⁩
Reply

Mahika_ghost

سلام عزیزم 
          میتونم ازتون خواهش کنم به داستان من سر بزنید 
          https://www.wattpad.com/story/398609446?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Mahika_ghost

user97782862

@Mahika_ghost حتما⁦(⁠◠⁠‿⁠◕⁠)⁩
Reply

Jinisbackhome

خیلی خوش حالم میکنی اگه نگاهی به بوکم بندازی و نظرت رو راجبش بهم بگی ❤
          https://www.wattpad.com/story/396817868?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Jinisbackhome

user97782862

@Jinisbackhome اوخدا نامجین دوست دارم⁦๑⁠♡⁠⌓⁠♡⁠๑
Reply

iii_bts

          خیابان شانزه لیزه ، زمان حال: (۱۹۸۳)
          به عنوان یک مرد ۳۷ ساله در اواخر دهه سی سالگی بچگونه و دور از منطق بود که چشماش رو به سنگ فرش های کف خیابون بدوزه تا نگاه کند و کاو کننده اش توی محیط نچرخه! اما خیلی خسته بود... خسته بود از زندگی کردن توی خاطرات گذشته! میدونست بالا آوردن نگاهش و دوختن اون به اطراف قراره باز براش تداعی کننده ی ایامی بشه که خوی سرکشش باعث شده بود به جای این زنده بودن امروزش زندگی کنه!
          اون روزا... اون یک مرد قانون شکن بود... البته که بود! آخه مگه چند نفر شجاعت بوسیدن معشوق هم جنسشون رو توی خیابون اصلی پاریس داشتن؟ یا مثلا گرفتن دست هاش موقع قدم‌زدن، نشستن روی صندلی های کافه فرانسوی کنج خیابون و خوردن کروسان آغشته به هات چاکلت معروف اونجا از دست های همون معشوق هم جنسشون؟ 
          و ثانیه ای بعد مرد به خودش اومد، متوجه شد حتی بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش قلب بی منطقش باز هم میتونه پرواز کنه به اون روزا، شاید اگر دست هاش رو توی جیب های پالتوی بلند نسکافه ای رنگش مشت میکرد کمی ... فقط کمی این دلتنگی دست هاش برای اون دست های همیشه سرد کمتر به چشم میومد؟
          تلخ خندید... 
          دختر کوچولوی شیرین زبونی که چشم هاش عجیب مشابه چشم های درشت و تیله ای کردش بودن رو به خاطر آورد:
          _عمو؟ من میتونم بابا صدات کنم؟
          _نه!
          _چرا نه؟
          _چون اینجوری بابات ناراحت میشه!
          _نمیشه!
          _البته که میشه! مردا دوست ندارن بچه هاشون یه مرد غریبه رو بابا صدا بزنه!
          _اگه من بابا نداشته باشم چی؟
          
          https://www.wattpad.com/story/364949022?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=iii_bts
          
           
          

Hushi_Hikari

هایییی دعوت شدی به غرق شدن وسط مردابمون⨾ִ໋
          افتخار میدید؟!
          https://www.wattpad.com/story/362067818?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Park_Hikarii

user97782862

@Park_Hikarii حتما چرا که نه⁦꒰⁠⑅⁠ᵕ⁠༚⁠ᵕ⁠꒱⁠˖⁠♡⁩
Reply

saharansari1381

سلام سویتی اگر سون سام دوست داری خوشحال میشم ب بوکم سر بزنی و نظرتو رو راجبش بگی 
          ب ووت های کمش توجه نکن مطمئنم داستان متفاوتش تورو جذب میکنه
          
          
          
          https://www.wattpad.com/story/371939942?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=saharansari1381

user97782862

@saharansari1381 اوکی⁦^⁠_⁠^⁩
Reply

firoo_sunshine

سلام بخون شاید خوشت بیاد
          
          برای فرار از صیغه شدن از گوریو به سرزمین هان رفتم تا برادرمو پیدا کنم اما به طور ناخواسته با هویت یک مرد وارد ارتش شدم و با شاهزاده تهیونگ رو به رو شدم.... اون هویتمو فهمید و منو همراه خودش ساخت تا به گوریو برگردونه
          اما توی راه ماجراهایی پیش اومد که...
          
          
          https://www.wattpad.com/story/376207159?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=firoo_sunshine

user97782862

@firoo_sunshine اووو تاریخی⁦(⁠ ⁠╹⁠▽⁠╹⁠ ⁠)⁩
Reply

user97782862

@Park_Hikarii اوک⁦⁦(⁠ʃ⁠ƪ⁠^⁠3⁠^⁠)⁩
Reply