visaan
+شما که خوب بودین باهم، چی شد یهو؟ - هیچی، فقط تصمیم گرفتم دیگه اول من پیام ندم. تصمیم گرفتم وقتی دیر سین میزنه، من هم دیر سین بزنم. خسته شدم از بس اهمیت دادم بهش و در مقابل همیشه جوری رفتار میکرد که انگار مزاحمشم و وقتی هم که سعی میکردم با حرف زدن اگر مشکلی هست رو حل کنم؛ بهم میگفت همه چیز خوبه و چقدر حرف زدن باهام رو دوست داره. نمیدونم فقط اون حرف هاش خیلی واقعی بودن یا شاید فقط این من بودم که داشتم میمُردم تا باورشون کنم. نمیتونم باور کنم که باعث شد همچین بلایی سر خودم بیارم! اون با تضادی که توی حرف هاش و رفتارش داشت از من یه احمق به تمام معنا ساخت. هنوزم وقتی به گذشته فکر میکنم باعث میشه از خودم متنفر بشم. قلبم درد میکنه و دلم براش تنگ شده و همه ی اینا احمقانه است چون حتی دیگه به آخرین پیامم هم جواب نداده. من فقط دلم براش تنگ شده! کی این وسط گناه کاره؟ کاش فراموش کردنم کمی سخت تر بود براش. حتی فکر نمیکنم که یک لحظه هم بهم فکر کنه. اصلا نمیدونم اسمم رو یادش هست؟ من بطرز لعنت وارانه ای هنوز حفظم اونو. همه اش رو. تک تک حرف هایی که میزد رو. کاش فراموشی بگیرم. صداش رفته رفته به خاموشی میرفت:ببین چقدر درد دادی بهم؟ ببین چیزی نمونده ازم!دارم میمیرم اما میدونم مرگی در کار نیست.حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. صداش شکسته بود و چشم هاش پر از اشک.. +هیشش! گریه کن! نمیدونم چی باید بگم... کمی مکث کردم :بغل میخوای؟ گلوش رو صاف کرد:خیلی بیچاره بنظر میرسم؛نه؟ لطفاً برام دلسوزی نکن. هرحالی که الان دارم همه اش بخاطر خودمه. بخاطر قلبم! بینیش رو بالا کشید:قرار نیست بخاطرش گریه کنم. همه چیز تموم شده و من این رو قبول کردم. قبول کردم که همه چیز واقعا از بیخ و بن تموم شده. فقط یکم زمان نیاز دارم تا ازش بگذرم.این آسون نیست. بغلش کردم:میدونم که آسون نیست و میدونم که تو بالاخره از پسش بر میای. من کنارتم! -ممنونم فقط شاید...نمیدونم ترجیح میدم دیگه هیچ بودنی رو باور نکنم. روی موهاش رو بوسیدم:از ترس نبودن ها، خودت رو از بودن کنار کسایی که بهت اهمیت میدن محروم نکن! نگذار ترس تمام چرخ های زندگیت رو از کار بندازه با صدای تو دماغی گفت:باشه ولی الان نصیحتم نکن. الان خیلی ناراحتم و قلبم درد میکنه. الان فقط ساکت باش و بیشتر بغلم کن به لحن بامزه اش بی صدا خندیدم:چشم قربان!