vitulas
Link to CommentCode of ConductWattpad Safety Portal
سلام.
واقعاً بابت این سه هفته غیابم عذرخواهی میکنم.
درگیر بیماری شده بودم و این هفته جبران میکنم، ممنونم=))
okaso88
خیلی زیبا مینویسی
من عاشق غرق شدن تو دریای جمله هاتم
okaso88
_هونییییی
صدای برادر کوچکش آلبرت خونه ی نه چندان بزرگش را میلرزاند.
+بله آلبرت
برادرش به طرف تلویزیون دوید و با ذوق ناشی از خوردن کیک گرمش شعر میخواند و بیتی از آن شعر را به سهون اختصاص داده بود.
_میشه من تا شب تلویزیون ببینم؟
+نه نمیشه آلبرت
سهون کت قرمز رنگش را انداخت و با آلبرت خدافظی نه چندان آرامی کرد و به سمت دانشگاه راه افتاد.
باد آرامی میوزید و آرامش را به تک تک سلول های پسر قرمز پوش تزریق میکرد.
به درب دانشگاه که رسید دوستش آندل را دید.
_هی آندل امروز چطوری؟
+من خوبم سهون حال تو بهتره؟
سهون سری تکون داد و با دوستش به سمت کلاس A حرکت کرد.
زنگ اول تاریخ بود درسی که سهون بی نهایت ازش متنفر بود.
بچه های کلاس کاملا در حال مکالمه بودن و این به مزاج سهون خوش نمیآمد.
ولی باید عادت میکرد چون مدرسه خونهی خودش نبود.
با وارد شدن معلم دانشجو ها سکوتی را برقرار کردند و سهون از معلم بابت سریع رسیدنش سپاسگزار بود.
پچ پچ دانشجو درباره معلم جدید تاریخ را شنیده بود ولی باور نمیکرد که همچین مرد بالغی واقعا چنین لباس بپوشد!
کت صورتی رنگ بلند که به زمین میرسید همراه شلوار تنگ سیاه و موهایی به رنگ قهوه ای روشن او را به شدت در چشمان آبی پسر میدرخشاند ولی به چشم بقیه خنده دار بود.
حرف چانیول سهون را از فکرهایش خارج کرد.
+سلام من معلم جدید تاریخ هستم چانیول پارک امیدوارم بتونیم سال رو به خوبی به اتمام برسونیم.
همه یکصدا گفتند:
_بله استاد
البته به جز سهون که مثل همیشه سکوت را ترجیح میداد.
+ازتون میخوام از سمت راست شروع کنید به معرفی کردن خودتون.
سهون کنار پنجره نشسته بود و آندل هم کنارش بود میز اول کلاس سمت راست!
و الان باید روبه معلم عجیبش حرف میزد.
_سهون اوه هستم
چانیول از لهجه غلیظی که پسر چشم آبی داشت فهمید که اهل روسیه نبوده و محض رضای خدا این چشم های آبی رنگِ شرقی و کک مک های روی بینی واقعا سازگار نبودن ولی این ترکیب....
+اهل کجایی آقای اوه؟
_کرهیجنوبی
+چه تصادفی! منم همینطور خوشبختم
_هوم
و نشست و نفهمید چگونه صدای معلمش توی سرش تکرار میشود..
چانیول سر تکون میداد و وقتی معرفی تموم شد شروع کرد به درس دادن
•
Reply
okaso88
@okaso88 _هاه هه .. نفس نفس میزد. لبخندی بر لب داشت که نشان از رسیدن به مقصدش میداد. اصلا حس عذاب وجدان بخاطر دزدیدن نان گرم آن پیرمرد اخمو نداشت. آن نان گرم و شیرین صبحانه ی امروزش شده بود. آرام آرام همانطور که مزه ی نان به زبانش حس و حال زندگی میداد به سمت دفتر مدیر حرکت کرد. دانشجو ها هر کدام با بهت و شگفتی به او خیره شده بودند. چانیول عاشق جلب توجه جوونا بود. استاد این دانشگاه بودن بالاخره یه مزایای خاصی هم داشت. البته که چانیول قرار بود همین امروز استاد درس تاریخ این دانشگاه بشه. مدیر این دانشگاه هم کلاسی دوره راهنمایی چانیول بود و این برای امتحان کردن شانسش حرف نداشت. تقه ای به در زد و بعد از شنیدن صدای مدیر که میگفت " داخل شو " وارد شد. سوهو با عینک دایره ای شکلش حس آشنایی را درون چانیول روشن میکرد حس قدیمی ای که خیلی وقت بود خاموش شده بود. کت سفید سوهو خبر از بروز بودن مرد میداد و این برای چان اصلا جدید نبود. بهرحال دوست پولداری داشت. +هی چان چه عجب از اینورا _اومدم منو شاغل کنی پسر +حتما! فقط رزومه خوبی داشته باشی حله _خب اگه نداشته باشم؟ +اونوقت هم حله هر دو خندیدن و سوهو پیش قدم شد تا دوست عزیزش را به آغوش خود دعوت کند.
•
Reply
na3o1mi2
خوشحال میشم افتخار بدی و یک نگاه بهش بندازی ♡
https://www.wattpad.com/story/318014778?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=AZER1616&wp_originator=THm1xY%2BxUAUJMRtE6Jw5FBMbqUi3S7Ua86nyVVTCfML6zu7ywUGzkFvqtzDtGnUYr9hrDEmB%2BHqOurTY2EdD6djXTmnChm%2F9%2B2NlsQSNxK2iOaO8X1YOPb%2BFSv5sD%2FrZ
mad_queeN92
های لاو اگه به کاپل چانهون علاقه داری خوشحال میشم به این بوک سری بزنی و اگه خوشت اومد نویسنده اش رو فالو کنی.
اوقات خوشی داشته باشی
بوس بای♡
https://www.wattpad.com/story/296955115?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=mad_queeN92&wp_originator=SXqsEQS2eK%2Fc9oL4vgnynW6P71c1DugBdaVacqEfGlhy4nH0LFWUWbFkTqBiJUSUMBU7N8u%2FhLUMmbq5Sq5zsew2eR4nK3HiFNjo%2FDQPKCCDLDBQeE3kgPYhDtlx3pni
vitulas
سلام.
واقعاً بابت این سه هفته غیابم عذرخواهی میکنم.
درگیر بیماری شده بودم و این هفته جبران میکنم، ممنونم=))
IELAORIGINAL
سلام خوشحال میشم به بوک جدیدم سر بزنی و اگه دوست داشتی حمایتش کنی...
کاپلش نامجینه و توی فضا اتفاق میفته
https://www.wattpad.com/story/286848807?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=IELAORIGINAL&wp_originator=46WzRpA8Eq1DFMchltvRkYgtLjp5FDRsnq74R%2BX9%2FsCJNrupvP0xU9kG1rzSxZ2pb%2F057v%2B5JEQy9%2F45HDn%2BEY1Zv9L8r5zrXnURy%2BLvZLkhTKgDWYXrVnxqBjEQ%2FdwL
vitulas
سلام من با غلظت (density) برگشتم:))
jdjkeowok
- بزرگ ترین ترسم توی زندگی شاید ارتفاع بود . میدونی چرا؟! چون هروقت روی یه ارتفاعی وایمیستادم ، پاهام سست میشد و از ترس اینکه بیوفتم چشمام رو میبستم..اما همهی این ترس ها قبل از اومدن تو توی زندگیم بود..تو که اومدی بزرگ ترین ترسم از دست دادن تو شد....
( تیکه ای از داستان )
خوشحال میشم به داستانم سر بزنی و اگه خوشت اومد به بقیه هم پیشنهاد کنی❤️⛅
https://www.wattpad.com/story/254947808
Deep0Blue
خوش حال میشم به بوک معرفیم سر بزنی^^https://www.wattpad.com/story/251609766-%E2%9C%A8sweet-experiences%E2%9C%A8
vitulas
چه بسا که آدمای متواضع و خاکی،بنظر من بسیار بسیار زیبا تر،فریبنده تر و دوست داشتنی تر از کسایی اند که اجازه میدند غرور روشون سوار شه و راید کنه:-)