- بزرگ ترین ترسم توی زندگی شاید ارتفاع بود . میدونی چرا؟! چون هروقت روی یه ارتفاعی وایمیستادم ، پاهام سست میشد و از ترس اینکه بیوفتم چشمام رو میبستم..اما همهی این ترس ها قبل از اومدن تو توی زندگیم بود..تو که اومدی بزرگ ترین ترسم از دست دادن تو شد....
( تیکه ای از داستان )
سلام عزیزم!
خوشحال میشم به داستانم سر بزنی و اگه خوشت اومد به بقیه هم پیشنهاد کنی❤️⛅
https://www.wattpad.com/story/254947808
جان:تو دقیقا چیکار کردی
شرلوک:جان برات توضیح میدم خواهش میکنم
بدون توجه بهش به سمت اتاق خوابشون رف ساکتو در آورد و لباساشو توش پرت میکرد
شرلوک:داری چیکار میکنی
جان:من برات کافی نبودم نیازی به وجودم اینجا نیس
جان قدماشو به سمت در اتاق تغییر داد
شرلوک خودشو جلوی در انداخت
شرلوک:نمیزام بری
جان:برو کنار نمیخوام آخرین باری که میبینمت بزنمت
شرلوک:بهم فرصت بده برات همه چیرو توضیح میدم
جان شرلوکو با بی رحمی کنار زد
شرلوک نتونست تحمل کنع مچ جانو گرف
جان:ولم کن فرصت دادم بهت خیلی زیاد
شرلوک:جان خواهش میکنمم التماست میکنم این کارو با من نکن
جان:به من دست نزن دیگه حق نداری به من دست بزنی
صدای کوبیده شدن در با سر خوردن اشک شرلوک همراه شد
اگه دنبال جایی هستید که همه چیز رو در قاب داستان داشته باشه اسمات همه لبخند ها غم ها تلخی ها مرگ ها این داستان نا امیدتون نمیکنه
هی سوییتی خوش حال میشم ازم حمایت کنی
هیییی مارشملو
امیدوارم هر جا ک هستی خوب و اوکی باشی و تو سلامت کامل ب سر ببری.
عام اگه از ژانر معمایی ، جنایی و غیر قابل حدس خوشت میاد ممنون میشم به فیک " تورمنت " یه شانس بدی❤ω️❤️
کاپلای اصلی لری و زیامن و هر دو به یه اندازه دیده میشن
https://my.w.tt/qslSDLqYXbb