fatemehzahra2025

سلاممم نویسنده ی عزیزممم اولین دیدار یکی از فیکشن هایی هست که نوشتم و اولین فیکشن من تو واتپده امیدوارم وقتی خوندیش دوسش داشته باشییی بوس بهت
          ممنون میشم حمایت کنی
          https://www.wattpad.com/story/400253640?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=fatemehzahra2025

Teahnin7

سلااااام نویسنده جونم
          شوطوری؟ میشه لطفا به بوکم سر بزنی؟ باهات راحتم چون منو میشناسی منم میشناسمت و عاشق داستان های جرمی به اسم تفاوتت هستم
          چاپلوسی نمیکنم فقط دارم از نویسنده هایی که به نظرم قلم خوبی دارن کمک میگیرم تا به بوکم سر بزنن و ببینن که چطور مینویسم و چگونه باید بهتر بشم.
           لاو یو♡ از طرف نازی
          
          https://www.wattpad.com/story/385073110?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Teahnin7

Teahnin7

@Teahnin7 وااااایییییی یونو دَت آی لاو یوووووو؟(ToT)
Reply

zmoharramkhani1997

@Teahnin7 سلام عزیزم حتما وقت میزارم برای داستانت
Reply

Arghavan7982

Hatred 
          سلامممممم
          میشه ازبوک من حمایت کنید:)
          بوس به همتون 
          +سوکجینا..... زودتر آرزو کن 
          الان کیکت آب میشه... 
          -خیلی خب..... هولم نکنید.... 
          سوکجین بایه لبخند دندونی تودل برو آرزویی کردو به قصد فوت کردن شمعا سرشو جلو برد 
          درست لحظه ای که شمعا خاموش شدنو دود حاصل از اونا توی فضای کافه پخش شد تازه فهمید یه پسربچه ده قدم اونطرف تر ایستاده و عین یه مجسمه بهش زل زده 
          بی خبر ازاینکه اون پسر همزمان با وقتی که خودش داشت  آرزو می‌کرد توی این کار باهاش شریک شده بوده و باتموم وجودش دعا کرده بود
          که سوکجین دیگه هیچوقت لبخند نزنه!!!  
          روزی که سوکجین ده ساله باخوشحالی توی اون کافه ی کوچولو همراه باخانواده اش شمعای کیک تولدشو فوت می‌کرد مطمئنن حتی یه لحظه ام احتمالشو نمی‌داد همون پسری که بی دلیل بهش زل زده بود 15سال بعد اونو به عنوان یه برده صاحب میشه و اسیر عمارت خودش میکنه....
          حالا بعد از اون همه سال....
          بالاخره نوبت برآورده شدن آرزوی تهیونگ بود....
          
          https://www.wattpad.com/story/354287310?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=Arghavan7982&wp_originator=pZ7LUcCANbc02w7r%2BVHS3qraATM7Na8p8H60FGklI66X28%2FfyZMe6tcTIn1ZB0fttqbWSlxOOcjbpAOwDMCA5b%2FspAFT5G51FbA0qtS%2BSOjGv3eZ%2BvSXEQS5Sg4DIDbK