Thirty Two

1.6K 204 223
                                    

ادامه شب فقط برام یه تصویر مبهم بود وقتی بقیه میومدن تولدم رو تبریک می گفتن و سال خوبی رو برام آرزو می کردن

تکون دادن سرم تنها کاری بود که در جواب می کردم ، برای اینکه متقابلا همون جوابو بهشون بدم یا لااقل در جوابشون یه چیزی بگم زیادی بهت زده و گیج بودم

هوسئوک همش سعی می کرد سر به سرم بزاره و باهام شوخی کنه ولی لبام حتی برای ساختن یه لبخند زورکی هم تکون نمی خوردن

من فقط شوکه بودم . گیج، آشفته، متحیر و کاملا شوکه صفاتی بودن که حال اون لحظات منو توصیف می کردن

"سورا عزیزم چیشده ؟" هوسئوک بعد تلاشای ناموفقش برای خندوندنم پرسید

"من..."

بالاخره توی چشماش نگاه کردم، ولی با دیدن نگرانی محض خوابیده توی چشماش به خودم تشر زدم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم "عام..."

صدام رفته رفته تحلیل می رفت وقتی درتلاش بودم ریتم نفسامو ثابت نگه دارم. دم بازدم ، دم بازدم .. "هوسئوک، من ... فقط ... میشه منو برگردونی به آپارتمانم ؟"

"چرا انقدر یهویی ؟ مهمونی تازه داره شروع میشـ-"

"لطفا" حرفشو قطع کردم "فقط ... لطفا منو ببر خونه"

باابروهای توی هم گره خورده از سردرگمی نگام کرد که ای کاش این کارو نکرده بود چون طوری که صورتمو با اون نگاهش اسکن کرد مشخص بود دلیل این رفتارمو حدس زده

"... باشه عزیزم"

بدون اینکه به خودم زحمت خداحافظی از بقیه رو بدم همراه هوسئوک از عمارت اومدم بیرون و به سمت لکسوس قرمزش قدم برداشتیم

در ماشینو برام باز کرد و بعدم خودش سوار شد و کمربندشو بست

ماشینو از پارکینگ عمارت بیرون آورد و وارد خیابونای اصلی سئول شد

خوشبختانه خیلی زود به آپارتمانم رسیدیم

سریع از ماشین پیاده شدم و درو پشت سرم. شیشه رو که داد پایین تند "ممنون" ـی گفتم و رو پاشنه پا چرخیدم برم که صدای هوسئوک متوقفم کرد

"راهی هست که بتونم کمک کنم سورا ؟"

از بالای شونم نگاهش کردم، حس همدردی و دلسوزی چهره ی شاد همیشگیشو پوشونده بود

یه لبخند غمگین تحویلش دادم "فکر نکنم در این مورد بتونی کاری کنی هوسئوک . اگه من نتونستم کاری کنم اونوقت چه کاری از دست تو بر میاد ؟"

Wild Thoughts | KTH | ( Translation Ver )Where stories live. Discover now