Thirty One

1.5K 214 186
                                    

حدود ساعت 6 فاکی صبح با ضربه مشتای کوچولویی رو کمرم از خواب بیدار شدم

"خاله!"

صدای هومی از دهنم خارج شد و با حس جسم کوچیکی که خودشو پرت کرد روم چشمام از هم باز شد

دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد و لپای سرخشو به صورتم فشار داد

"خــاالههه!"

آروم چرخیدم ، فقط به اندازه ای که اون دختر کوچولو روبروم قرار بگیره

چانمی با یه لبخند پرشور و هیجان نگام کرد "تولدت مبارک خالــه!"

بااینکه مزاحم خواب ارزشمندم شده بود اما لبخند روی لبش ناخودآگاه باعث شد لبخند بزنم "ممنون عزیزدلـ-"

"خـــالــههه!"

یه جفت دست دیگه محاصرم کرد و خودشو روی بدن لش شدم روی تخت انداخت

"سلام عزیزم" زمزمه کردم و دستمو فرو کردم توی موهاش مشکیش

"تولدت مبارک خاله" با ریتم خوند و سرشو فرو کرد تو گردنم

"مرسی عزیزم-"

"ســورا!"

سرمو آوردم بالا و سومی رو دیدم که داشت به طرف تخت می دوید

"تو دیگه نپر روی من" غر زدم و خودمو کشیدم بالاتر

ریز خندید و نشست کنارم "تولدت مبارک خواهر کوچیکه"

لبخند زدم و دستامو دور خواهرزاده هام حلقه کردم "ممنون ، از همتون ممنونم"

"خاله ما برات هدیه خریدیم!" چانمی با ذوق داد زد و از بغلم فرار کرد

روی تشک سر خورد خم شد پایین و چیزای مختلفی رو از زیرتخت کشید بیرون

جمع شدن اشک رو توی چشمام حس کردم

"سورپرایز!"

روی زمین همه جور هله هوله ای که فکرشو کنید بود. چیپس ، شکلات، بیسکوییت ، آبنبات ، همه چی.

"میدونستیم که چقدر اینارو دوست داری" چانجا گفت و یه حلقه از موهاشو دور انگشتش پیچوند "بخاطر همین من و چانمی پول توجیبی هامونو نصف کردیم و اینارو خریدیم"

به چانجا و بعد چانمی که بالبخند خیره شده بود به خوراکیا نگاه کردم

"شما واقعا یه خاله چاق میخواین مگه نه ؟" گفتم و دخترکوچولوی چهارساله رو توی بغلم کشیدم

Wild Thoughts | KTH | ( Translation Ver )Where stories live. Discover now