🐥3🐷🐰

529 79 97
                                    

_لیکسیا....لیکسا کجا رفتی یه هو

فلیکس با نگرانی دنبال دختر کوچولوی هفت سالش میگشت...از دیروز که به لیکسیا گفت قراره چند وقت دیگه به مدرسه بره دختر کوچولو قهر کرده بود و میرفت یه جا قایم میشد....الانم که فلیکس توی خونه و حتی زیر تخت و کنار کمد ها دنبال فرشته ی زندگیشون بود ولی اثری ازش نبود

_لیکسیا عزیزم کجایی بیا میخوام باهات حرف بزنم.....تو دختر خیلی خوبی هستی بیا داری نگرانم میکنی.....

در همین حین بود که صدای هق هق ریزی از ته انباری شنید یادش اوند هنوز اونجارو نگشته....اونجا پناه گاه کوچیک لیکسیا بود که همیشه میرفت اونجا......فلیکس و چانگبین از رفتن به اونجا منعش میکردن چون اونجا سرد و خاک گرفته و کثیف بود ولی دختر کوچولوی شیطونشون اصلا گوشش بدهکار نبود........به طرف انباری رفت و بعد از دیدن لپ تپل دختر کوچولوش که بهش پشت کرده بود و روی زمین نشسته بود اروم به طرفش رفت و رو زانوهاش نشست.....موهای خرگوشی بسته و بلندش یکم به هم ریخته بودن و کناره های دامن صورتیش کثیف شده بود.....با دستای کوچیکش دامنشو تو مشتش فشار میداد و گریه میکرد

_عزیزم اینجا چیکار میکنی مریض میشی....بیا باهم حرف بزنیم

دختر کوچولو با هق هق و گریه شروع به صحبت کرد که باعث شد قلب فلیکس فشرده بشه و دلش بخواد اون موجود کیوت رو تو بغلش بگیره و نوازشش کنه

♡نه...نمیام......من نمیخوام....برم مدرسه.....

_عزیزم تو باید خوندن و نوشتن یاد بگیری....در ضمن تو مهد کودک رفتی....مدرسه هم مثل مهد کودکه شماها فقط بازی میکنین و نقاشی میکشین

♡من...من نمیخوام.....نمیخوام ازتون دور باشم.....من....تو و بابا رو دوست دارم......

_میدونم....میدونم....ما هم تورو خیلی دوست داریم تو همیشه به حرف ما گوش میدی و دختر خیلی مهربونی هستی....بیا بریم واسه بابا بینی شام درست کنیم بعدش حرف میزنیم باشه؟

♡امممم....باشه

فلیکس دستاشو باز کرد و لیکسیا رو تو بغل خودش جا داد و صورت اشکیش رو بوسید....بلند شد و همونطور که از انباری خارج میشد چتری های به هم ریخته ی لیکسیا رو خوب میکرد و اشکاش رو از صورتش پاک میکرد

********

+سلام من اومدم...لیکسیا صبر کن صبر کن وایییییییی اخخخ

فبل از این که چانگبین وارد خونه بشه لیکسیا پرید بغلش و چانگبین از پشت افتاد زمین

+اخخخ کمرم واییی...لیکسیا تو خوبی؟ منم دلم برات تنگ شده عزیزم ولی صبر میکردی من برسم بعدش هرچقد خواستی بغلت میکردم....

♡بابا......بابافلیکس میخواد منو ببره مدرسه....من نمیخوام برم مدرسه میخوام پیش شما باشم..

PulseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora