یک ساعت مانده به مرگ

989 151 66
                                    

آخرین روز زمین بود. اخبار گفته بود امروز همه چیز تمام می شود.پایان نزدیک بود و بالاخره زمان مرگ فرا رسیده بود. در خیابان قدم می زدم و به سمت خانه می دویدم. قرار بود زمین در ساعت ده و سی و سه دقیقه شب، از بین برود.

صبح وقتی که چشمانم را باز کردم، هیچ احساسی نداشتم. درست مثل همه مردمی که در کنارم قدم می زدند. در چشمانشان شوقی نبود جز مرگ. انگار همه جا سیاه شده بود.

چراغ های کوچه خاموش بودند. تاریکی در ساعت نه شب، سفره‌ی دل ها را تاریک تر کرده بود. از پنجره چند اتاق شمعی به چشم می خورد.

عده ای به خدا ایمان آورده بودند و دعا می خواندند. عده‌ای در خیابان ها موعظه می خواندند. عده ای منتظر عیسی بودند و عده ای دیگر در انتظار زمان.

بحث ها و مجادله هایی در این زمینه پیش آمده بود.

فردی یهودی فریاد میزد و از خدا طلب آمرزش می کرد.

دختری جوان خودش را از بالای ساختمانی به پایین پرت می کرد.وقتی به زمین خورد برای هیچکس درد آور نبود. چون یک ساعت بعد خودشان هم می مردند.

پسری بی دلیل خودش را جلوی ماشین انداخت. ماشین او را له کرد. نگه داشت تا ببیند چه شده. پلیس آمد.

به راننده گفت به خانه برود.

قانون در یک ساعت مانده با آخرین لحظات دیگر اهمیتی نداشت.

یک نفر روی دوستش نفت پاشید و کبریت زد. او در آتش می سوخت و فریاد می زد. کسی برایش دلسوزی نکرد. همه از کنارش رد شدند. یک نفر او را درآغوش گرفت تا با او بسوزد. چند نفر دیگر هم به جمع آتشینشان اضافه شدند.

همه می مردند. زودتر از ما.

پیرمردی بر روی نیمکت پارک نشسته بود و به بازی بچه ها نگاه می‌کرد.

مردی به یک زن حمله کرد. زن هیچ واکنشی نشان نداد. خودش رابه او سپرد.

کشیشی موعظه می‌کرد.

هیچکس روحانی نبود.

همه از دم میخواستند بمیرند.

کسی حتی فریاد نمی زد ای کاش زندگی ادامه داشت.

دانشمندی با تلسکوپ برای آخرین بار ماه را رصد می کرد.

پسری احساساتش را به یک دختر گفت و دختر خودش را کشت و پسرهم...

زنی برای کودکش بیسکوئیت خرید و خودش خورد.

کودکی از گرسنگی می مُرد.

همه کمکش کردند.

یک نفر دیگر خودش را کشت.

یک سرباز، اسلحه اش را آماده کرد و ملتی را به رگبار بست.سپس افسرش را کشت.

یک مرد، مُرد.

یک زن، مُرد.

چندین کودک بی پدر و مادر شده بودند.

کسی آن ها را به فرزند خواندگی قبول نکرد.

چند دزد دست از کارشان کشیدند.

بسیاری باز هم دزدی کردند.

قاتلی، خودش را به قتل رساند.

کوهنوردی قله‌ای را در نوردید و خواست در کوه گم شود. امانشد... کوه مُرد...

کم کم همه میمردند...

قبل از مرگ زمین...

من راه می رفتم و هیچکس را نمی دیدم...

همه مرده بودند چون فکر می کردند قرار است بمیرند...

من به ساعت نگاه کردم...

ساعت ده و سی و چهار دقیقه ی شب بود...

یک ساعت مانده به مرگTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon